محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سلام مهربونم

پریروز رفته بودیم پیش آقای دکتر جهت چکاپ ماهانه

سن 7 ماه و دو روز

وزن: 8 کیلوگرم

قد: 69 سانتی متر

آقای دکتر گفتن شکر خدا همه چیز خوبه


-----------------------------------------------------------------

چند خط بالا رو روز اول مهر نوشتم یعنی 10 روز پیش

از اون روز تا حالا فرصت نکردم بیام و برات بنویسم. هفته ی گذشته رفته بودیم مشهد برای زیارت امام رضا(ع). عمه زینب هم همراهمون بود و اونجا که بودیم مامان جون و باباجون با عمو علیرضا و زن عمو و آرنیکا خانم هم به ما ملحق شدن. خلاصه شما حسابی سرت گرم بود. هرچند که راه شما رو خیلی خسته کرده بود. هم موقع رفتن و هم موقع برگشتن. آخه پسر مامان برعکس خیلی از بچه های دیگه توی ماشین خواب نداره و البته اگه ساعت خوابش باشه یه نیم ساعتی اون هم توی بغل مامان چرت میزنه. نمیدونم چرا ولی فکر میکنم که تکون های ماشین وقتی می خوابی حالت رو بد می کنه. برات هم یه جای خیلی خوب و نرم و صاف آماده کرده بودم تا شما توی ماشین خیلی اذیت نشی.

خلاصه سه شنبه شب حرکت کردیم و صبح چهارشنبه رسیدیم. جمعه عصر هم از اون طرف به سمت تهران حرکت کردیم و حدودای 4 صبح رسیدیم تهران. روز شنبه روز سختی برای من و شما بود. شما خیلی بدقلقی میکردی. به شدت خوابت میومد و خسته بودی. بدنت هم انگار که درد میکرد. اما تا خوابت میبرد و مامان از کنارت بلند میشد 5 دقیقه بعدش بیدار میشدی و گریه میکردی. توی خواب ناله میکردی و کمی هم تب کرده بودی. شب که بابا اومد یه سر بردیمت حمام و از حمام که اومدی بیرون یه دو ساعتی تونستی راحت بخوابی. شکر خدا شب رو هم راحت خوابیدی و فرداش سرحال تر بودی اما سرفه میکردی. خلاصه پسر گل من علائم سرماخوردگی از خودش نشون داد.

از اون طرف من هم جوزه ی دانشجوئی شریف ثبت نام کرده بودم و باید یکسری فایل گوش میکردم. دیروز هم اولین روز شروع کلاسها بود و من مجبور بودم برم. اونجا مهد داره و من می خواستم شما رو اونجا بذارم اما چون دیروز همه ی برنامه های ما توی مسجد بود و پسر من هم حالش خیلی خوب نبود پیش خودم نگهش داشتم.

شب بعد از نماز هم بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی خاله زهرا به مناسبت تولد دخترخاله.

خلاصه تا ساعت ده شب که اونجا بودیم پسر مظلوم من معلوم بود خیلی خسته است و بیحال اما هیچی نمیگفت.

خونه که اومدیم با کلی گریه و بدقلقی خوابیدی.

امروز رفتیم دوباره پیش آقای دکتر. خانم دستیار دکتر وزنت رو اندازه گرفت و گفت که دقیقا 7 کیلو و 760 گرمی و قدت 69.5 سانتی متر.

دکتر شما رو معاینه کرد و گفت که گلوت ملتهبه و برات شربت نوشت.

الان که من بعد از ده روز فرصت کردم بیام و برات بنویسم شما بعد از 6 ساعت بیداری، برای اولین بار در طول عمر 7 ماه و نیمه ات، شام و شربتت رو خوردی و خوابت برده. هر از گاهی غلتی میزنی و نق و نقی میکنی و تا میام سراغت که یه وقت از تخت پرت نشی پایین میبینم خواب خوابی.

خدا شما رو برای من و بابا و همه ی بچه های دیگه رو برای پدرا و مادراشون حفظ کنه ...
  • مامان لیلا

سلام عشق من!

امروز هفتمین ماهروز تولد شماست و من بسی خوشحالم.

عزیز مادر، چند روزیه که بد قلق شدی و نق زیاد میزنی. به هرحال باید به مامان و بابا ثابت بشه که هفت ماهت شده! دیشب حوالی ساعت 1 بود که با گریه از خواب بیدار شدی و به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی. بلندت که می کردم و روی پاهایت می ایستادی کمی می خندیدی و دوباره جیغ می کشیدی و میزدی زیر گریه. صورتت از اشک های ریز و قشنگت خیس شده بود و مامان مشکلت و نمیفهمید. تا اینکه بابا بیدار شد و سعی کرد آرومت کنه که اون هم فایده ای نداشت. گفتم شاید در هوای 26 درجه گرمته و کولر رو روشن کردم. توی بغل بابا که اصلا حاضر به نشستن نبودی. چراغ رو روشن کردم تا پوشکت رو باز کنم. گفتم شاید از اون منطقه ناراحتی! مورد خاصی مشاهده نشد اما پوشکت رو عوض کردم و روغن زیتون و پماد کالاندولا زدم برات. در همین حین دست خودت رو هم به بدنت زدی! تا دست خودم رو بشورم و بیام شما رو ببرم که دستت رو آب بکشم این دست رو به همه جا زدی منجمله دهنت! البته من بعد از به دنیا آمدن شما معنای اینکه در امر نجسی و پاکی اصل بر سهل انگاریست مگر اینکه یقین حاصل کنی رو خوب فهمیدم. خلاصه بردمت و دستت رو آب کشیدم و پستونکت رو هم همینطور. وقتی برگشتم یه کوچولو دوباره جیغ و داد کردی و مامان چراغ رو خاموش کرد و روت پتو کشیدم و خوابت برد. البته تا صبح هر از گاهی توی خواب نق و نق میکردی. کلا چند روزه که بیقراری کردن در خواب رویه ی شماست و هنوز علتش رو کشف نکردم. به هر حال هر ماهی که میخواد جاش رو با ماه بعدی جابجا کنه از این قبیل مشکلات داره که شاید تا ده روز هم طول بکشه تا قلق جدید شما دستم بیاد.


این هم عکس دیروز شما در پارک در حال خوردن تخم مرغ.


تخم مرغ



  • مامان لیلا

سلام پسرکم

دیروز برای چندمین بار باهم رفتیم پیاده روی و کالسکه سواری. وقتی نشستی توی کالسکه و فهمیدی می خوایم بریم بیرون خیلی ذوق کردی.


پارک


حدود یک ربعی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به پارک. حدود 20 دقیقه ای هم اونجا نشستیم و شما فرنی با حریره بادوم و خرماتو خوردی و بچه هایی رو که بازی میکردن نگاه کردی و برگشتیم خونه.

وقتایی که از بیرون برمیگردیم خونه خیلی خسته ای :)

خونه که رسیدیم بابا هم اومده بود. خلاصه آقا پسر حمام کرد و یه ساعتی استراحت کرد :)

  • مامان لیلا

امروز رفته بودیم بوستان گفتگو با زهرا خانم دو ماه و ده روزه و مامانش و چندتا دیگه از دوستای مامان!



  • مامان لیلا

سلام پسرم

هفته ی گذشته ما برای مهمانی آرنیکا خانم به قم رفته بودیم. یه عکس هم از ارنیکا گرفتم که برای یادگاری در 21 امین روز تولدش اینجا میذارم.


آرنیکا


در همین راستا بد نیست یک عکس هم از 21 روزگی شما بذارم :)


روز 22


پسرم امروز 210 امین روز از زندگی شماست.

از جمعه ی هفته ی گذشته که قم بودیم، شما میتونی بدون کمک و البته با وجود بالش پشت سرت و اطرافت بنشینی. البته اعتراف کنم که چندین بار هم زمین خوردی و کلی گریه کردی.

وقتی که بدون کمک میشینی کلی ذوق میکنی و جیغ و فریاد میکنی.

پریشب خونه ی باباجون مهمون بودیم و شما هم با کمک دوتا بالشت در اطرافت بین جمع نشسته بودی و ما که صحبت میکردیم شما خوشحالی میکردی.

یه خبر هیجان انگیز هم برات دارم.

دیشب اولین حرکت رو در راستای چهاردست و پا رفتن برداشتی! چندبار روی دستهات به حالت چهار دست و پا بلند شدی و چندثانیه ای همونطور موندی. فکر کنم همین روزها باشه که چهاردست و پا راه بیفتی.


  • مامان لیلا

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل 200 روزه ی مامان

از روز واکسنت تا به امروز انقدر اتفاقات مختلف افتاده که اصلا فرصت نکردم برات بنویسم.

اصولا وقتی واکسن میزنیم یه چند روزی باید در اختیار شما باشیم! شکر خدا این بار نه خیلی تب کردی و نه درد داشتی، شاید هم چون مشغول بازی بودی درد رو راحت تحمل میکردی، اما به هرحال از اونجا که واکسن زدن خودش نوعی بیماریه، بی تابی هات زیاد بود. خواب نا آروم و نق زدن های بی دلیل از عوارضشه.

علاوه بر واکسن شما درگی دندون هم بودی و این سختی زندگی رو برات بیشتر کرده بود. اما از اونجا که نابرده رنج گنج میسر نمی شود شما الان دوتا دندون خوشگل و ناز داری که گهگاهی باهاش دست مامان رو گاز میگیری :)

محمدمهدی من، هفته ی گذشته به دعوت خاله زهرا رفته بودیم به ویلاشون(!) در محمدآباد. هوا خیلی خوب و عالی بود. چهارشنبه شب رو دماوند خوابیدیم و صبح پس از صرف کله پاچه رفتیم به سمت شمال. البته این محمدآباد که میگم یه روستاییه در شمال که یه کوه داره و این کانکس شبه ویلا که نه آب داره و نه برق و گاز بر روی دامنه ی کوه قرار داره. بر روی یک زمینی که کاربریش کشاورزیه و عمو رضا توش درخت کاشته.

اب رو با بطری و دبه از پایین برده بودیم و به جای برق هم از نور خدادادی خورشید استفاده میکردیم. برای شام قرار شد آش رشته بپزیم. خانمی نخود و لوبیاش رو از تهران پخته بود. بابامحمود هم بساط هیزم و آتشش رو جور میکرد. خلاصه بابای شما یه چند ساعتی پای این هیزم ایستاده بود تا شام یه آش خوشمزه به ما بده. ناگفته نمونه که از صبح که با عمورضا رفته بودن و هیزم جمع کرده بودن و برای چای و نهار و دوباره چای و شام، بابات پای ثابت آتیش بود!

اونجا زندگی خیلی طبیعیه! با رفتن خورشید و تاریک شدن هوا باید می خوابیدیم.

شب که شد برای انداختن رختخوابها از نور چراغ قوه ی سقفی استفاده کردیم. یه فانوس کوچولوی نفتی هم داشتیم که بیرون از خونه گذاشتیم که هرکی می خواست شب بره بیرون ازش استفاده کنه. من نگران خواب شما بودم. اما انقدر خسته بودی که توی اون تاریکی بدون هیچ صدا و ناراحتی به خواب رفتی. 8 نفر توی اون کانکس کوچولو کنار هم کنار هم خوابیده بودیم. به من و شما به اندازه ی 4 نفر جا داده بودن :دی با این حال باز هم  تا من بلند میشدم شما جای من رو اشغال میکردی.

فردای اون روز صبحانه نان بربری تازه داشتیم و تخم مرغ و خامه و مربا و کره و پنیر! اولش من کمی کره روی نان میگذاشتم و توی دهن شما میکردم و کره رو با طعم نون میخوردی. بعدش شروع کردی به ناراحتی که خود نون رو می خواستی. یه تیکه بهت دادیم که شما با اون دندونای خوشگلت می کندی! دفعه ی اول دست کردم توی دهنت و در آوردم که کلی ناراحت شدی. دفعه ی دوم تیکه ی بزرگتری کنده بودی. اومدم دست بندازم که دربیارم دهنت رو محکم بستی و زدی زیر گریه. انگشت مامان هم در این تلاش ها داشت نون رو به سمت گلوت هل میداد که بابا برعکست کرد و زد پشتت تا نون افتاد بیرون. خیلی گریه کردی. باز هم نون می خواستی ولی دیگه بهت نمیدادیم! گریه میکردی و اشک میریختی. اما قرار شد در مقابل خواسته ای که نمی تونیم برات برآورده کنیم مقاومت کنیم. هیچ چیز دیگه ای نه راضیت میکرد و نه حواست رو پرت میکرد.

بگذریم. نزدیک ظهر که شد بساط نهار رو برداشتیم و رفتیم توی جنگل. خیلی خوش گذشت. نهار پلو گوشت بود که پلوش باب دندون شما بود :دی

برای همین شما هم کنار ما و سر سفره غذا خوردی.

خلاصه بعدش راه افتادیم به سمت تهران و در ترافیک های جمعه شب ورودی تهران ساعت 12:15 رسیدیم خونه.

یه مقدار هم بذار از خودت بگم.

آقا پسر من چند ثانیه یا بعضی وقتا که حوصله داشته باشه چند دقیقه ای وقتی بالش یا تکیه گاه پشتش باشه بدون کمک دیگران میتونه بشینه. توی سینه خیز رفتن که دیگه استاد شدی.

دیروز موقع نماز خوندن برای اولین بار خودت رو به من رسوندی و چادرم رو گرفتی. بعدش هم به طرفه العینی به سمت مهر حرکت کردی تا برش داری که دیگه نماز مامان تموم شد و از دستت گرفتم.

غر زیاد میزنی. چون الان توی سنی هستی که دلت می خواد بتونی راه بری و با همه چی بازی کنی اما نمی تونی.

تا چندوقت پیش هنوز کمرت برای نشستن سفت نشده بود که حریفت نمیشدیم و می خواستی بشینی. الان هم تا دستت رو میگیریم که بشینی سریع روی پاهات می ایستی.

دیروز برای نهار و البته شام برات سوپ بلدرچین پختم. مثل موشک شده بودی و مدام ورجه وورجه میکردی.

خلاصه اینکه این روزها مامان حسابی درگیر شماست.

الان هم از فرصت استفاده کردم و گفتم تا شما خوابیدی بیام و وبلاگت رو بروز کنم. از همین فرصت هم باید استفاده کنم برای جمع و جور خونه و آماده کردن نهار شما و شام خودمون و هزار و یک کار دیگه.

پس فعلا تا بعد ...




  • مامان لیلا

پریروز رفتیم واکسن شش ماهگی شما رو زدیم.

الحمدلله خیلی راحت بود.

صبح ساعت 8 خانمی اومد دنبال من و شما تا بریم به مرکز بهداشت. شما خواب بودی. بغلت کردم و تا اومدیم از در بریم بیرون بیدار شدی. سوار ماشین که شدیم خانمی طبق معمول یه سلام و احوال پرسی شاد با شم کرد. اما شما برعکس همیشه که خوش اخلاق بودی یهو بغض کردی و زدی زیر گریه. گریه می کردی و اشک میریختی. اولین بار بود می دیدم اینجوری گریه میکنی. به قول خاله زهرا غریبی کردی و برات سوال بوده که چرا یکی به اندازه ی مامانم با من صمیمیه! آروم که شدی قطره ی استامینوفن دادم و خوردی. خلاصه رسیدیم مرکز و یه نیم ساعتی تقریبا اونجا معطل شدیم تا نوبتمون شد. شما بغل خانمی بودی و من هم رویم رو کردم اون طرف تا نبینم خانم به پای شما سوزن فرو میکنه. آمپول اول رو که زد دیدم لباست خونی شد. کلی ناراحت شدم. بعد از واکسن بغلت کردم . گریه کنان اومدیم بیرون که با دیدم فضای بیرو کمی از گریه هات کم شد. توی ماشین که نشستیم برعکس دفعه های قبلی شیر نخوردی و بیرون رو تماشا میکردی و انگار خیلی درد اذیتت نمیکرد.

رسیدیم خونه. لباسات رو عوض کردم و روی جای واکسن هرکدوم از پاهات یه قطره استامینوفن ریختم. شما خوابت گرفته بود. خلاصه خوابت برد. و بعد از حدود یک ساعت بیدار شدی. انگار درد اذیتت نمیکرد و مدام مشغول بازی بودی. من هم دیگه به شما استامینوفن ندادم.

تنها مشکل این بود که تا شب مدام بی تاب بودی و هربار که بیدار میشدی میخواستی فقط بغل باشی یا من کنارت بشینم. شب احساس کردم یه مقداری تب داری که بهت قطره دادم و نیمه شب وقتی زمان خوردن سری بعدی قطره بود دیدم تب نداری و برای همین هم دیگه استامینوفن هم نخوردی.

دیروز رو هم به همین منوال سپری کردیم.

و بدین شکل پروژه ی واکسن شش ماهگی به پایان رسید :)


  • مامان لیلا

سلام گل پسر

شما الان دو تا دندون خوشگل داری!

راستش چون اولین دندونهات بود نمیتونم بگم این علائم مال دندوند درآوردنه یا نه اما می نویسم تا با دفعه های بعدی بتونم مقایسه کنم.

از حدود دو هفته قبل لای پات به طرز عجیبی سوخت که پماد و روغن زیتون و اینها هم برعکس دفعه های قبل افاقه نمیکرد. تا اینکه رفتیم دکتر و تریامسینولون و زینک اکساید رو با هم داد و موثو بود. یک هفته ی بعدش هم تمام بدنت جوشهای ریز ریخت بیرون. به طوریکه جای سالم روی بدنت نبود. حتی صورتت. یک هفته ای ادامه داشت و خوروندن خنکیجات و حذف گرمیجات از برنامه ی غذایی خودم و خودت هیچ تاثیری نکرد.

از روزی که اولین دندونت زد بیرون یعنی روز دوم ماه هفتم، کم کم جوش ها شروع شدن به خشک شدن و ریختن. اول صورتت ریخت. دیشب هم متوجه شدم که دندون دومت دراومده و جوشهای بدنت هم دارن کم کم خشک میشن و میریزن :)بگذریم که مشکل سوختگی لای پات دوباره برگشته و ظاهرا به این راحتی ها هم نمی خواد خوب بشه.

البته هنوز هم ملحفه و پتو و هرچیز نرمی که دم دستت باشه با حرص میکشی روی لثه هات.

  • مامان لیلا

پسر عزیز مادر

امروز اولین روز از ماه هفتم زندگی شماست. پسر من دیگه بزرگ شده و برای خودش مردی شده . دیشب تصمیم داشتیم همراه بابا برای ماهروز تولد شش ماهگیت جشن بگیریم. اما عزیز دل مادر، انقدر بهانه گیری کردی که فرصت نشد. بابا شب دیر اومد و فرصت نکرده بود کیک بگیره و بستنی گرفته بود با مقادیری گردوی کیلویی 55 هزار تومن!

قبل از اومدن بابا شام شما رو داده بودم، اما مدام نق میزدی و اظهار گرسنگی می کردی. یک کاسه ی دیگه هم برات سوپ ریختم اما نصفه خوردی و در ادامه انقدر به مامان لگد زدی که گفتم حتما سیر شدی. سر سفره که آمده بودی یک تمه نان دادیم به دستت. هرچند که نان هنوز از اون خوراکی های غدغنه اما شما با ولعی توی دهنت لهش کردی و چندتا تیکه اش رو هم خوردی! گفتم حتما هنوز گرسنه ای، یک کاسه ی دیگه برات سوپ ریختم. گریه میکردی و می خوردی. کلافه بودی. از دادن سوپ بهت ناامید شدیم. گذاشتمت روی زمین، به سمت سفره خیز برمیداشتی و با سرعت خودت رو بهش میرسوندی. پیاله ی سوپت رو گذاشتم داخل سفره و اجازه دادیم هرچقدر می خوای بریزی و با سوپا بازی کنی. خودم هم که هنوز گرسنه بودم رفتم توی آشپزخونه و همونطوری ایستاده و تند و تند غذامو خوردم! بابا هم مراقب بود تا کثیف کاریات از حد سفره و پیاله ی سوپ خودت فراتر نره. برای همین هم فرصت نشد عکس بگیرم. فکر می کنم یک ربعی بازی کردی که دیدم بابا داره شما رو در حالیکه دستاتو گرفته و روی زمین بدو بدو میکنی به سمت حمام میاره. حسابی خودتو سوپی کرده بودی. خلاصه بردیمت زیر دوش حمام و شستیمت. از حمام که اومدی بیرون دوباره شروع کردی به گریه کردن. انگار می خواستی اعلام کنی که "من شش ماهم تموم شده"! آوردمت توی هال و روی زمین خوابوندمت و بابا زد شبکه ی پویا که داشت لالایی پخش میکرد. این لالایی خوابهای پارچه ای رو خیلی دوست داری. آروم شدی و نگاه خندونت به بابا بود که همراه تلویزیون برای شما می خوند.

توی همین فاصله من هم رفتم و دسر موزی رو که به مناسبت جشن تولد شما آماده کرده بودم آوردم تا با بابا نوش جان کنیم.


6 ماهگی


قبلش بهت دارو دادم! شربت هیدروکسی زین. آخه همه ی بدنت پر از جوشای ریز شده. در واقع هیچ جای سالمی روی بدنت نمونده. امروز با دکترت تماس گرفتم و گفت که چهار، پنج شب اینو بهت بدیم و بعدش خبرش رو بهش بدیم.

از اونجا که این دارو خواب آور هم هست منتظر هم بودیم تا اثر کنه و شما خوابت بگیره. خلاصه ساعت 11 و نیم بود که من و شما رفتیم روی تخت و شما 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...


صبح حوالی ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی. یه خورده بازی کردی و من هم برات فرنی درست کردم. فرنی رو که خوردی باز هم مشغول بازی شدی و نیم ساعت نشد که اظهار گرسنگی کردی. از وقتی طعم غذا رفته زیر زبونت هم جز در مواردی که خوابت بیاد شیر مامان رو نمی خوری!!! خیلی سعی کردم که نخوام چیز دیگه ای بهت بدم اما نشد. آخرش یه گلابی آوردم و شروع کردم دادن به شما و شما هم با ملچ و ملوچ می خوردی. اگه کم نگفته باشم یک چهارم گلابی رو خوردی.


گلابی


خلاصه بابا اومد خونه و برای کاری که داشتیم یه سر رفتیم بیرون. ده دقیقه هم نشد. وقتی برگشتیم خونه شما گریه ی خواب آلودگی کردی و 5 دقیقه بعدش خوابت برد ...

این هم از داستان تموم شدن ماه 6 و شروع ماه 7!

دارم فکر می کنم نکنه  بیتابی هات به خاطر دندون درآوردن باشه.

راستی پسرکم، جمعه ای که گذشت، 25 مرداد ماه دخترعموی شما، آرنیکا خانم، به دنیا اومد. اگر خدا بخواد قراره این هفته بریم ببینیمش.


  • مامان لیلا