محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد» ثبت شده است

سلام گل پسر عزیز مامان

چی بگم که این روزها حسابی درگیر در آوردن آخرین سری دندانها یعنی آسیاب های عقب هستی. کلی هم لاغر شدی :( غذا کم میخوری. خیلی غر و ناراحتی. خوابت هم نامرتب شده. بدنت پر از اگزما شده دوباره و خارش زیاد داری و من با پماد سوختگی پای آیروکس خارشت رو تسکین میدم.


از اینا بگذریم و بریم سراغ حرف های خوب. تواناییهات کلی بیشتر شده. تقریبا تمام حرف ها رو میفهمی و میخوای کارهای شخصیت رو خودت انجام بدی و البته خیلی جاها هم اصرار داری که به مامان کمک کنی و مثلا وقتی میریم بیرون کیفش رو بگیری! یا پول راننده ی آژانس رو شما حساب کنی! ازوقتی سوار ماشین میشیم مدام میگی "پول" تا اینکه این پول رو به دست راننده برسونی و خیالت راحت بشه!

روی جارو زدن حساسی! امروز گوشه ی فرش رو بالا زده بودی و دیده بودی زیرش آشغال ریخته و به زور من رو کشوندی که جارو بیارم! جارو دستی دادم که خودت جارو بزنی اما وقتی دیدی نمیتونی خواستی که بری جارو برقی بیاری. آخرش در میان هجمه ی کارها بابا به دادم رسید و روش کار با جارو دستی رو به شما نشون داد! (هرچند که خودت بلد بودی)


دایره ی لغاتی که میگی خیلی بیشتر شده. یه کلمه ی جدید رو زیاد میگی که معنیش رو نمیفهمیم. "شی دا" اما کلا زیاد تمایلی به حرف زدن نداری و سعی میکنی بیشتر از واژه ی "اٍ" استفاده کنی و من باید بفهمم که منظورت چیه!


راستی هفته ی گذشته رفته بودیم مشهد. بعد از مراسم ظهر عاشورا حرکت کردیم. چهارمین سفر شما بود. حرم مثل همیشه خوب بود و البته بسیار خلوت. شما مدام از این طرف به اون طرف میدویدی و من یا بابا به دنبال شما! یک شب هم برف اومد و شما سومین برف زندگیت رو دیدی. یادش که به خیر نیست اما پارسال اولین برف زندگیت رو از پشت شیشه ی بیمارستان دیدی!


راستی محرم امسال شما دوبار رفتی قسمت مردونه و همراه بابا سینه زدی! یکبارش ظهر عاشورا بود ...

بالاخره بعد از مدتها یک شب زود خوابیدی و مامان فرصت کرد تا بیاد و برای شما خاطره بنویسه.

خوب باشی عزیزکم.



  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

سال نو مبارک باشه. امیدوارم سالیان سال، صحیح و سلامت زیر سایه ی امام زمان و سرباز آقا باشی.

پسر خوب من، سفر نوروزی ما از سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی صبح 27 اسفند شروع شد. صبح ساعت حدود 9 بود که از خونه به سمت مشهد حرکت کردیم تا به سومین زیارت آقا امام رضاعلیه السلام، بعد از ورود شما به زندگیمون بریم. سفر خیلی خوبی بود. شما حوالی ساعت یک ربع به 12 خوابیدی و یک و نیم بود که بیدار شدی. مدتی بعد برای خوندن نماز و خوردن نهار نگه داشتیم و شما رو هم کفش و کلاه کردم تا کمی راه بری و خستگی کمرت دربیاد :) اما از اونجا که تا یه آشغال روی زمین میدیدی میخواستی برداریش، مجبور شدم که بغلت کنم. بعد از حرکت هم مامان اومد روی صندلی عقب و پیش شما نشست و شما هم خارج از صندلی حسابی بازی کردی. چندساعت بعد دوباره خوابیدی و این بار هم دو ساعتی خواب بودی. مامان مدام بین صندلی عقب و جلو رفت و آمد میکرد. آخه نکته اینه که مامان روی صندلی عقب حالش بد میشد. خصوصا اینکه شما هم خیلی انرژی از مامان میگرفتی. حدود 8 شب رسیدیم به خونه. نماز خوندیم و رفتیم به سمت حرم. حرم نسبتا خلوت بود. شما تا تونستی با مهرهای حرم بازی کردی و خوردی. من هم کاری به کار مهر خوردنت نداشتم. یعنی نمی تونستم داشته باشم :)

سال تحویل امسال روز 29 ام و ساعت 8 و نیم شب بود. حدودا نیم ساعت قبلش راه افتادیم به سمت حرم. بابا من و شما رو با ماشین تا نزدیک حرم رسوند و برگشت که ماشین رو پارک کنه. شما هم توی ماشین خوابت برد. وقتی رسیدیم حرم چند دقیقه ای بیشتر تا سال تحویل نمونده بود و شما توی بغل مامان خوابیده بودی. از همون اول حیاط ورودی به صحن هدایت جمعیت ایستاده بود. من هم همون جا روی سنگ نشستم و منتظر اومدن بابا شدم. لحظه ی سال تحویل در حرم امام رضا خیلی باصفا بود. بعد از تحویل سال مدتی همونجا ایستادیم و بعدش برگشتیم خونه و شما هم توی بغل بابا بیدار شدی.

صبح روز دوم فروردین هم ساعت 9 از مشهد راه افتادیم به سمت تهران. اینبار شما خیلی بدقلق تر بودی. دو تا 45 دقیقه خوابیدی و بیدار شدی و خوابالو و خسته بودی و توی صندلی بند نمیشدی. غذا هم درست و حسابی نمیخوردی. نزدیکای 3 بود که برای نهار و نماز نگه داشتیم و با ایستادن ماشین شما هم نهار خوردی. ساعت از 4 و ربع گذشته بود که شما خوابیدی و تا ساعت 7 و نزدیک تهران خوابیدی.

موقع اذان بود که رسیدیم به بهشت زهرا، رفتیم سر خاک مامانی تا سال نو رو تبریک بگیم. باد شدیدی میومد. اول بابا نماز خوند و من شما رو نگه داشتم و فاتحه برای مامانی خوندم. من هم که نمازم رو خوندم راه افتادیم. ساعت نزدیک 10 بود که رسیدیم قم.

خلاصه اینکه دو روزی هم قم بودیم و این دو روز مامان شما رو میذاشت پیش سایر افراد خانواده و میرفت تا به خاله سارا که می خواست آقا علیرضای کوچولو رو به دنیا بیاره کمک کنه و از قدم خیر شما آقا علیرضا وقتی ما اونجا بودیم دنیا اومد و مامان تونست شب بره و به خاله سارا توی بیمارستان کمک کنه. تنها نگرانی مامان، شما بودی که شکر خدا وقتی مامان می خواست بره بیمارستان خوابیدی و دم صبح بیدار شده بودی و بابا آب داده بود خوردی و دوباره خوابیده بودی تا صبح که مامان رسید بهت. خیلی پسر خوبی بودی این دو روز.

آقا علیرضای کوچولو در چند ساعت اول زندگی توی بیمارستان


آخر هم اینکه بعد از یه هفته سفر پرماجرا و پربرکت، دیشب رسیدیم به خونمون. شما امروز عصر 4 ساعت خواب بودی! امشب هم تقریبا زود خوابیدی و مامان فرصت کرد بیاد و برات سفرنامه بنویسه از دومین بهار زندگیت.

شادباشی عزیزم

  • مامان لیلا

سلام پسر خوب مامان

امروز سه شنبه 31 اردیبهشته و شما 94 روزگی رو تموم کردی و البته مهمتر از اون اینکه چند روز پیش جشن تولد سه ماهگیت بود!

عزیز دل مادر، اگه از رشد و جهشی که توی حرکات و تواناییهات کردی بگذریم یه خبر خیلی مهم برای هفته ی پیش دارم. شما اولین سفرت رو به پابوس آقا امام رضا علیه السلام رفتی. خیلی سفر خوبی بود. مامان یک سال و نیم بود که به زیارت نرفته بود و این بار همراه شما و با حضور شما خیلی زیارت خوبی داشتیم.

شکر خدای مهربون شما توی مسیر اصلا اذیت نکردی، مثل همیشه.
سفر ما از عصر روز چهارشنبه ی هفته ی گذشته، 25 اردیبهشت، شروع شد. توی این سفر عمه فاطمه همسفرمون بود. حدود ساعت 5 و نیم عمه رو از جلوی ترمینال برداشتیم و راهی شدیم. 


خواب

محمدمهدی که توی ماشین، روی پای مامان خوابش برده بود


توی راه چندبار نگه داشتیم که یا شما شیر بخوری یا پوشکت رو عوض کنیم. تقریبا 4 و نیم صبح بود که رسیدیم به خونه. شما که خواب بودی بیدار شدی و شیر خوردی و به خوابت ادامه دادی تا فردا ظهر. عصر حوالی ساعت 5 بود که می خواستیم بریم حرم اما شما باز هم خواب بودی. تا 6 و نیم صبر کردیم ولی بیدار نشدی. بالاخره مجبور شدم بیدارت کنم تا آماده بشی. تا خواستم پوشکت رو عوض کنم ظبق معمول یادت افتاد که می خوای یه کارایی بکنی. خلاصه یک ساعتی منتظر شما موندیم و ساعت 7 و نیم موفق شدیم از در خونه بزنیم بیرون و برای نماز برسیم حرم. تا رسیدیم به حرم شما خوابت برد. حرم خیلی شلوغ بود. آخه شب جمعه بود و شب لیله الرغائب. ما بعد از نماز رفتیم توی رواق دارالحجه و روبروی اون دیواری که به حرم آقا نزدیکتره نشستیم. بعد از یک ساعت گریه ی گرسنگی شما شروع شد و من و بابا اومدیم سمت خونه و عمه فاطمه موند تا نماز اون شب رو بخونه.

فردای اون روز شما رو نبردیم حرم. چون خیلی خسته میشدی و از طرفی نگران بودیم که یک وقت مریض نشی. من و بابا نوبتی میرفتیم حرم. شنبه صبح هم اونجا بودیم و  آخرین باری که رفتیم حرم شما رو هم بردیم. این بار حرم خیلی خلوت بود. رفتیم همون جای قبلی نشستیم و البته شما این بار هم مدت زمان بیشتری خواب بودی :)

حرم


اومدیم خونه و مشغول استراحت شدیم. قرار بود عصر حرکت کنیم. من از بابا خواسته بودم کمی دیرتر بریم تا پسرمون توی راه آفتاب و گرما اذیتش نکنه. اما باد و بارونی گرفته بود هوا. بابا گفت حالا که اینجوریه زودتر راه بیفتیم. البته مامان هرچی سعی کرد سریع جمع و جور کنه نشد. البته ساعت دو و نیم تا سه و نیم منتظر آماده شدن آقا پسر بودیم ؛)


نیم ساعتی از راه افتادنمون نگذشته بود که شما خوابت برد.

سفر


فاصله ی بین نیشابور تا سبزوار بارون میومد. نزدیکای شاهرود برای نماز و البته تعویض پوشک شما نگه داشتیم. وقتی خواستیم راه بیفتیم شروع کردی گریه کردن. از سفر خسته شده بودی. دلت می خواست کمرت به یه جای صاف برسه. حق داشتی، این کریر و این که همش توی بغل بودی کمرت رو خیلی خسته کرده بود. مامان برات روی پاش تشک صاف گذاشت و کمی آروم گرفتی. به شاهرود که رسیدیم برای شام رفتیم یه رستوران و شما رو که روی میز گذاشتیم آروم شدی و چند دقیقه بعدش خوابت برد.

عمه فاطمه رو شاهرود پیاده کردیم خونه ی دوستش و من هم عقب پیش شما نشستم تا جای خوابت رو درست کنم. ساعت ده و نیم بود که از شاهرود راه افتادیم. توی راه یه بار بیدار شدی و شیر خوردی اما این بار دیگه نگه نداشتیم. حدودای ساعت 2 بود که رسیدیم تهران. اما به یه ترافیک سنگینی خوردیم نصفه شبی که نگو! خلاصه حدود ساعت سه و نیم بود که رسیدیم خونمون.


عزیز دل مادر، هنوز بعد از سه روز خستگی شما از تنت در نیومده. البته بماند که این مامان شما هم هر روز شما رو از خونه بیرون برده و شما یه استراحت کامل نتونستی بکنی :)


خسته

محمدمهدی که هنوز خستگی سفر از تنش در نیومده، بعد از یک مشت و مال حسابی و نرمش


این هم از سفرنامه ی اولین پابوس عشق شما ؛)



  • مامان لیلا