محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پله» ثبت شده است

سلام پسرکم

آخر هفته ای که گذشت ما به قم رفته بودیم. قرار بود شما رو ببرم آتلیه و عکس بندازیم که بنا به دلایلی نشد. یعنی رفتیم ولی نشد عکس بندازیم و برگشتیم خونه.

اما شما به یک توانایی جدید رسیدی. پله بالارفتن! ظاهرا در طبقه ی اول باز بوده و شما از فرصت استفاده کردی و دویدی سمت پله ها. عمه زینب هم به دنبال شما بوده و شما با سرعت همه ی پله ها رو بالا رفتی! اون هم پله های خونه ی باباجون که یکی بلند و یکی کوتاهه. پریروز هم که رفته بودیم به مدرسه، شما چندبار سعی کردی از پله ها بالا بری و موفق هم شدی :)

عصر که برگشتیم تهران، من مهمونی تولد زندایی دعوت بودم و شما مرد بزرگ رو با بابا خونه تنها گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم صحنه ی خونه دیدنی بود! یه کیسه ماکارونی روی زمین ریخته بود و ماکارونی های خام توی دل شما در حال دم کشیدن بودن. رفته بودی سر کمد و کلی قند خورده بودی. یه نمکدون در گوشه ای از زمین روی سرامیک ها شکسته بود. آخر شب هم که رفتم لباس بیارم و برات عوض کنم تا بخوابی با صدای داد بابا که گفت "سوختی پسر" پریدم بیرون و جیغ شما که لیوان چای بابا رو روی خودت برگردونده بودی.

راستی پسر نازم، تقریبا نه شب از شبی که تصمیم به قطع شیر شبانه ات گرفتم میگذره و تقریبا موفق به این کار شدم. بعضی شب ها مثلا 9 شب میخوابیدی و 5 صبح بیدار میشدی . یا 8 می خوابیدی و 3 بیدار میشدی. اما از دو سه شب پیش که شب ها هم دیر خوابیدی و حوالی 11 و 12 تا 6 صبح تقریبا دو بار بیدار میشی. اوایل وقتی بیدار میشدی آب میدادم دفعه های اول می خوردی و میخوابیدی. یا بغلت میکردم و راهت میبردم که البته فقط دقایقی کوتاه در آروم موندنت تاثیر داشت و گاهی تا یک ساعت و نیم هم معطلت میکردم وشیر نمی دادم و البته شما بهونه گیری هم میکردی اما من مقاومت میکردم. یک شب بیدار شدی و تا لیوان آب رو دیدی جیغ بلندی سر کشیدی و سر روی پتو گذاشتی و اشک ریختی من هم لیوان آب رو همینجور دستم بود و شما رو نوازش میکردم و میگفتم اگه نمیخوای آب نخور. چند دقیقه ای گریه کردی و بعد بین هق هق گریه اومدی سمت لیوان و آب خوردی و خوابیدی. دفعه ی بعد هم که بیدار شدی هنوز ساعت 6 نشده بود و باز هم اول جیغ کشیدی، اما خیلی گریه نکردی و آب خوردی و تا ساعت 7 بیدار نشدی. الان دو شبه که وقتی بیدار میشی دیگه گریه نمیکنی و راحت آب میخوری. معمولا بین 12 تا 6 صبح بهت شیر نمیدم. البته فکر نکنی این کار راحت بود و من خیلی مادر بیرحمی هستم. شب اول از سخت ترین شب ها بود. خصوصا وقتی میومدی سمتم و با دستت میزدی به بدنم یا سرت رو میاوردی نزدیک که شیر بخوری و وقتی میدیدی نمیدم خیلی گریه میکردی. باور کن مامان هم همراه شما بغضش میگرفت اما واقعا چاره ای نبود و به خاطر خودت این کار رو میکردم. نمیخواستم مجبور باشی درد و استرس دندون پزشکی رو تحمل کنی. خلاصه اینکه شما دیگه بزرگ شدی و باید این سختیها رو تحمل کنی :)

  • مامان لیلا