محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

بازگشت

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۳۹ ب.ظ

سلام پسر مامان

اومدم اینجا بگم که ما بالاخره از سفر دریا برگشتیم. امروز صبح که از خواب پاشدیم دریا آروم آروم بود. از دیروز هم آروم تر. یه فیلم هم من کنار دریا برات گرفتم که نمی دونم چرا ذخیره نشده 

 خلاصه اینکه بعد از صبحانه و کمی استراحت! بار و بندیلمون رو جمع کردیم و بعد از خداحافظی با دریا به سمت تهران حرکت کردیم. الان یه خورده بیشتر از یک ساعته که رسیدیم خونه.

گل پسرم، توی راه شما فکر کنم یه خورده ترسیده بودی. آخه بابا یه تیکه ی راه که خیلی دیگه خسته شده بود خیلی تند اومد و پیچای بدی هم داشت اون قسمت. شما هم خودت رو حسابی گوله کرده بودی توی شکم مامان.

اما به خونه که رسیدیم انگار به امنیت رسیدی :)

خلاصه جونم برات بگه که بابایی عزیز شما مثل همیشه الان پای لب تاپش نشسته . مامان هم اومده و داره برای شما یادگاری می نویسه. 

یه عکس هم از بابایی پای لب تاپ توی شمال گرفتم که هرجور شده برای خودش اینترنت جور می کنه ؛) یادت باشه بزرگ شدی حتما این عکس رو ببینی.


البته بگم مامان، بابایی پای اینترنت و لب تاپ که میشینه برای انجام کارهاشه و الکی نمیشینه، برای همین هم باید خیلی ازش ممنون باشیم که انقدر زحمت میکشه. 

قند عسلم. دیگه وقت اذان شده و مامان باید بره نمار بخونه. فعلا خدانگهدارت باشه ...


  • مامان لیلا

نظرات  (۱)

آخی

چه بابای با حالی داره محمد مهدی

خدا واسه اش حفظ کنه این بابای خوش تیپ رو....

حکایت سوسکه اسا....

پاسخ:
سلام
ماشاالله نه که بچه من عمه زیاد داره (خدا حفظشون کنه) شما باید بگی کدوم عمه هستی :دی
خدا باباشو برای من و محمدمهدی حفظ کنه.
حکایت سوسکه چیه؟! حقیقتیه دیگه :پی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی