محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

پایان هشت ماهگی

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ب.ظ

سلام پسر عزیزم

امروز 246 امین روز از زندگی شما و اولین روز ماه نهم زندگی شماست. این روزها با بابا زیاد صحبت میکنیم راجع به بزرگ شدن شما و افزایش تواناییهای شما.

راستی عزیز دلم. بابا محمود نصفه شب پنجشنبه از سفر برگشت و باید برات تعریف کنم که چه بلایی سرش آوردیم :)

چهارشنبه شب شما خیلی بدقلق بودی. از ساعت 5 و نیم عصر که با گریه از خواب بیدار شدی تا ساعت 10 و نیم شب که بخوابی یه سره آویزون من بودی و تا میذاشتمت زمین گریه میکردی. خلاصه کلی بازی و شادی و تفریح کردیم و مامان هم حسابی خسته شد و البته علائم سرماخوردگی در من پدیدار شد. خلاصه ساعت 10 و نیم بود که شما بالاخره خوابت برد و من هم با بابا تماس گرفتم که گفت همدان هستن و اتوبوسشون خیلی آروم میاد و بعیده زودتر از 2 و 3 نصفه شب برسن. خلاصه از من اصرار و از بابا انکار برای رفتن به استقبالش در ترمینال و بالاخره تسلیم امر بابا شدم. من هم که خیلی حالم بد بود و خسته هم بودم تصمیم گرفتم که بخوابم، دو سه شب هم بود که شما بدقلقی میکردی و من نتونسته بودم خوب بخوابم. از اونجا که خواوبم نمیبرد یه قاشق شربت دیفن هیدرامین خوردم تا زود و راحت بخوابم. طبق معمول عادت هرشب که بابا نیست هم کلید رو گذاشتم پشت در خونه.

خلاصه من خوابم برد و البته چند بار با صدای گریه ی شما بیدار شدم که بعضی وقتاش شیر می خواستی. ساعت حدود 4 و ده دقیقه بود که شما دوباره بیدار شدی و گرسنه بودی. از اون طرف صدای زنگ در رو شنیدم. به خیال اینکه بابا کلید داره و میاد داخل بلند نشدم. برای بار دوم که زنگ در زده شد گفتم حتما یه مشکلیه که بابا در نمیزنه. خلاصه پستونک رو کردم توی دهن شما و بلند شدم. غافل از اینکه ،بعله، کلید پشت در بوده و بابای عزیز خسته ی از سفر برگشته یه نیم ساعتی پشت در مونده بوده. این وسط هم هرچی تلفن خونه و موبایل و زنگ در رو زده من بیدار نشدم که نشدم. خلاصه وقتی از پشت در صدای گریه شما رو شنیده دوباره زنگ زده. برام جالب بود که من با اونهمه سر و صدای بابا بلند نشده بودم ولی با صدای شما بیدار شدم :*

خلاصه این هم از خاطره ی استقبال گرم من و شما از بابا بعد از یه سفر حدودا ده روزه بود :دی


ساعت 10:51 صبح روزی که بابا اومد!


عزیز دل مادر، توی این ده روزی که بابا نبود شما تواناییهات یکدفعه ای زیاد شد.

یعنی میشه گفت هفته ی آخر ماه هشتم. خودت تونستی راحت بشینی. توی چهار دست و پا فعال شدی. سعی در ایستادن کردی و موفق شدی. وقتی که میشینی تعادل خودت رو حفظ میکنی که نیفتی. غذا که به دستت میاد میبری سمت دهنت، البته هرچی که دست میاد این کار رو میکنی :دی

خلاصه دیگه حسابی بزرگ شدی. و فکر کنم که دوباره می خوای دندون در بیاری. یکی دو هفته ایه که خوابت خیلی همراه با ناراحتیه و صبحها با گریه بیدار میشی و البته زود هم بیدار میشی. امروز صبح که داشتی ناراحتی میکردی با انگشتم لثه هات رو مالیدم که آروم شدی. امیدوارم امروز و فردا این دندونا بزنن بیرون و راحتت کنن.

و البته در راستای تغییر ماه عادت خواب شما هم احتمالا تغییر میکنه. دیروز که قم بودیم عمه سکینه گذاشته بودتت روی پات و با لالایی خوابت برده بود. دیشب هم بابا خوابت کرد و همین دو ساعت پیش هم خودم وقتی دیدم خیلی خوابت میاد و خوابت نمیبره گذاشتمت روی پام و دعای فرج و سوره های حمد و توحید رو خوندم تا خوابت برد. البته قبلش اومدم لالایی بخونم که خوشت نیومد :دی

الان هم از خواب بیدار شدی و نشسته اینجا روبروی من و داری حرف میزنی. شیرین زبون من :*


  • مامان لیلا

نظرات  (۱)

همینطور ادامه بده ... یه روز صبح که بیدار بشی میبینی زنبیل بردارشته بره نون بگیره :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی