محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

روزشمار مانده تا یک سالگی - 12

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۹ ق.ظ

سلام گل مامان

میبینی اصلا فرصت نمیکنم بیام و برات بنویسم؟! آخه انقدر که شما بلا شدی. پرجنب و جوش و سرحال. اصلا اجازه نمیدی مامان تکون بخوره وقتایی که بیداری. میگی همش کنار من بشین و من بازی کنم. تلفن که حرف میزنم مدام گریه میکنی و می خواهی تلفن رو از دستم بگیری. موبایل هم که دیگه بدتر. تلویزیون رو خیلی روشن نمی تونم بکنم چون نگران میشم که چشمای گل پسر من ضعیف بشه. تازه بعضی از وقتایی هم که روشن می کنم شما شاکی میشی که چرا به شما توجه نمی کنم. کافیه بخوام برم توی آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم. شما جیغ و داد راه میندازی. کتاب هم بخوام بگیرم دستم و بخونم شما سر میرسی و از دستم میگیری و کاغذهاش رو پاره پاره میکنی و می خوری! خلاصه اینکه اکثر وقت ها ما نشستیم و داریم در و دیوار رو تماشا میکنیم و شما بازی می کنی و البته هروقت خودتون صلاح بدونید با شما هم بازی میکنیم :)

حالا متوجه شدی چرا فرصت نمی کنم برات بنویسم؟ چون زمانهایی که خوابی انقدر کار نکرده دارم که اول میرم تا اونها رو انجام بدم.

بگذریم.

12 روز دیگه شما یک سالت تموم میشه و من روزشماری میکنم برای رسیدن روز تولدت. این ماهی که گذشت رشد خیلی سریعی داشتی. هر روزش داری بزرگتر از روز قبل میشی. حرفامونو خوب میفهمی. بازیا رو خوب میفهمی. یه جورایی شعورت خیلی رفته بالا ؛)

هفته ی قبل رفته بودیم قم. اول که وارد شدیم شما خیلی غریبی میکردی و چسبیده بودی به مامان و پیش هیچکس نمیرفتی. اما کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی کردن. تا اینکه باباجون اومد خونه و شما هم پریدی بغلش و طبق معمول خودتو براشون شیرین کردی.

جونم برات بگه که کلی راه رفتنت تقویت شده بود. البته برای راه رفتنت میخوام یک پست جداگانه بذارم.

خلاصه اینکه ما پنجشنبه شب رفتیم قم. جمعه عصر رفته بودیم مهمونی و در راه برگشت که بابامحمود همراهمون نبود و من داشتم رانندگی میکردم و شما بغل عمه سکینه بودی شروع کردی به گریه کردن. خوابت گرفته بود و بغل مامان رو میخواستی. هرچی شعر خوندم و سعی کردم آرومت کنم نشد و اشکی بود که میریختی. خلاصه کشیدم کنار و عمه نشست پشت فرمون و شما توی بغل مامان شیر خوردی و خوابت برد. حوالی ساعت 8 بود که خوابیدی و تا شب که می خواستیم برگردیم تهران هم بیدار نشدی و تا فردا صبح ساعت 10 خواب بودی.

از روز یکشنبه تهران برف شدیدی گرفته. دیروز مدرسه ها تعطیل شده بود و ما همراه خاله زهرا برای نهار رفتیم خونه ی باباجون. شما هم اونجا کلی راه رفتی و کلی شیرین کاری کردی. رابطه ی شما هم با بابای من مثل بابای بابامحمود خیلی خوبه. غلش میری و دیگه حتی بغل من هم نمیای! خاله زهرا کلی شما رو میچلوند و جیغت رو درمیاورد. علی پسرخاله هم هروقت میومد سمتت جیغ میکشیدی. آخه مدام فشارت میده و مدل پسرونه باهات بازی میکنه ؛) اما از دختر خاله ات بگم که بازی مورد علاقه ی شما هل دادن روروئکه و ریحانه ی طفلی هم پا به پای شما روروئک رو میگیره که یه وقت لیز نخوره و شما بخوری زمین.




  • مامان لیلا

نظرات  (۱)

مامان لیلا

من و عمه فاطمه و عمو حسین هم بچه بودیم گاهی اینطوری میشستیم

البته یادم نمیاد واسه غذا خوردن بود یا توپ بازی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی