محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

خاطرات تلخ یک مادر

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۱ ب.ظ

مبادا بدوزی نگاه دلت را به مردم که بازار یوسف فروشی شدیدا گرفته ...



پ.ن: وارد وبلاگ خودم شدم که این نوا شروع به خواندن کرد. از آنجا که از قبل از تولدت نوای مورد علاقه ی من بود و روزهای اول هم به همراه بابا زیاد گوشش میکردیم، برای شما آشناست و دلنشین. آمدی اصرار کردی که روی کابینت های آشپزخانه بنشانمت. خودم هم کنارت ایستاده بودم. به این قسمت که رسید وارد وبلاگت شدم تا برایت پستش کنم. لحظه ای از تو غافل شدم و نمی دانم چطور شد و در چه حالتی قرار گرفتی که یکهو سقوط کردی! با بالای سر خوردی زمین و بی اختیار نام امام رئوفمان ،رضا، را فریاد کشیدم! ارتفاع زیاد بود و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گریه های تو هم بند نمی آمد. با هیچ چیز آرام نمیشدی. وعده ی مورد علاقه ات را دادم! تماس تلفنی با خاله، خانمی و باباجون. آرام شدی اما بی حس بودی. حوصله ی خندیدن هم نداشتی.

تلفن ها که تمام شد به ذهنم رسید تا برخلاف همیشه برایت صندلی بگذارم تا با آیفون بازی کنی. شاید به این بهانه دست هایت را هم بالا بیاوری. الحمدلله با این ایده خوشحال شدی و خندیدی. دقایقی بعد بابا به خانه رسید و بدون اطلاع از قضیه شروع کرد با شما بازی بپر بپر کردن و من لحظاتت را زیر نظر داشتم. وقت شام هم با ما شام خوردی و حالت تهوع هم نداشتی.

شکر خدا خطر از سرت گذشته بود. هربار یادش می افتم بند دلم پاره می شود.


خدایا شکرت بخاطر سلامت فرزند م.

خدایا سلامتی همه ی کودکان مریض را به معصومیت خودشان و رحم به دل مادرشان به آنان بازگردان.

  • مامان لیلا

خاطرات

نظرات  (۱)

انشالله همیشه سالم و سلامت باشه پسر جانت .. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی