محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قم» ثبت شده است

سلام عسلم!

عیدت مبارک باشه.

امروز روز ولادت پیامبرمونه.

هفته ای که گذشت  به من و شما خیلی خوش گذشت! آخر هفته ی پیش رفته بودیم قم برای عروسی دخترعمه ی بابامحمود. هوای تهران خیلی آلوده بود و من و بابا تصمیم گرفتیم که به خاطر شما من و شما بمونیم قم. البته از شانس ما دو روز اول هفته هوای تهران به شدت خوب بوده! و درست از دوشنبه شب که ما رسیدیم تهران هوا شروع شد به آلوده شدن. اما خوب موندن من اونجا فواید زیادی داشت و یکیش این بود که سرهمی ای رو برای شما شروع کردم به بافتن و تا جاهای خوبیش رو هم پیش رفتم.

شما اونجا کلی با عمه ها رفیق شده بودی و انس گرفته بودی. تا جاییکه وقتی میدیدی عمه لیلا داره با نیکا بازی میکنه کلی رفته بودی توی خودت و حسودیت شده بود انگار. بالاخره عمه لیلا برای شما شده بود "عمه جونا" و عمه زینب رو هم "عمه ای" صدا میزنی.

توی این سفر من اولین بار بود که از شما حرکت هل دادن یه بچه ی دیگه رو دیدم و خیلی تعجب کردم.

دو تا کلمه ی جدید رو توی این سفر یاد گرفتی. عسل و عسلی که معادل عسلم هستش و با یه صدای نازک تکرارشون میکنی.


بگذریم. امشب به عنوان شادی شب عید تصمیم گرفتیم بریم یه جایی که به شما خوش بگذره. یاد پیشنهاد خاله مریم افتادم و رفتیم کیدزلند. جای خوبی بود و به شما خوش گذشته بود. اما چندتا نکته در موردش وجود داشت. اولیش این بود که شما بدون من نمیرفتی سراغ اسباب بازی ها و بازی نمیکردی. البته از بچه بزرگترها هم میترسیدی و نزدیکشون نمیشدی. اگر هم میخواستی بدون من بری طوری نبود که من بتونم رهات کنم و باید حتما مراقبت میبودم. غذاهاش هم همه فست فود بود و برخلاف اون چیزی که توی سایتش نوشته به نظر من اصلا به درد شما نمیخورد و بیشتر به درد بچه های سه سال به بالا میخوره. برای همین شما گرسنه موندی و وقتی برگشتیم خونه غذا خوردی.



رفته بودی توی یه خونه و هیچکس رو راه نمیدادی


اولش میترسیدی بری، چند دقیقه ای بچه ها رو نگاه کردی

و وقتی خلوت شد دل رو زدی به دریای توپ


پ.ن: این پست رو همون شب که برگشتیم برات نوشتم اما انقدر خسته بودم که فرصت ویرایش و ارسالش رو نکردم :)



  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

سال نو مبارک باشه. امیدوارم سالیان سال، صحیح و سلامت زیر سایه ی امام زمان و سرباز آقا باشی.

پسر خوب من، سفر نوروزی ما از سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی صبح 27 اسفند شروع شد. صبح ساعت حدود 9 بود که از خونه به سمت مشهد حرکت کردیم تا به سومین زیارت آقا امام رضاعلیه السلام، بعد از ورود شما به زندگیمون بریم. سفر خیلی خوبی بود. شما حوالی ساعت یک ربع به 12 خوابیدی و یک و نیم بود که بیدار شدی. مدتی بعد برای خوندن نماز و خوردن نهار نگه داشتیم و شما رو هم کفش و کلاه کردم تا کمی راه بری و خستگی کمرت دربیاد :) اما از اونجا که تا یه آشغال روی زمین میدیدی میخواستی برداریش، مجبور شدم که بغلت کنم. بعد از حرکت هم مامان اومد روی صندلی عقب و پیش شما نشست و شما هم خارج از صندلی حسابی بازی کردی. چندساعت بعد دوباره خوابیدی و این بار هم دو ساعتی خواب بودی. مامان مدام بین صندلی عقب و جلو رفت و آمد میکرد. آخه نکته اینه که مامان روی صندلی عقب حالش بد میشد. خصوصا اینکه شما هم خیلی انرژی از مامان میگرفتی. حدود 8 شب رسیدیم به خونه. نماز خوندیم و رفتیم به سمت حرم. حرم نسبتا خلوت بود. شما تا تونستی با مهرهای حرم بازی کردی و خوردی. من هم کاری به کار مهر خوردنت نداشتم. یعنی نمی تونستم داشته باشم :)

سال تحویل امسال روز 29 ام و ساعت 8 و نیم شب بود. حدودا نیم ساعت قبلش راه افتادیم به سمت حرم. بابا من و شما رو با ماشین تا نزدیک حرم رسوند و برگشت که ماشین رو پارک کنه. شما هم توی ماشین خوابت برد. وقتی رسیدیم حرم چند دقیقه ای بیشتر تا سال تحویل نمونده بود و شما توی بغل مامان خوابیده بودی. از همون اول حیاط ورودی به صحن هدایت جمعیت ایستاده بود. من هم همون جا روی سنگ نشستم و منتظر اومدن بابا شدم. لحظه ی سال تحویل در حرم امام رضا خیلی باصفا بود. بعد از تحویل سال مدتی همونجا ایستادیم و بعدش برگشتیم خونه و شما هم توی بغل بابا بیدار شدی.

صبح روز دوم فروردین هم ساعت 9 از مشهد راه افتادیم به سمت تهران. اینبار شما خیلی بدقلق تر بودی. دو تا 45 دقیقه خوابیدی و بیدار شدی و خوابالو و خسته بودی و توی صندلی بند نمیشدی. غذا هم درست و حسابی نمیخوردی. نزدیکای 3 بود که برای نهار و نماز نگه داشتیم و با ایستادن ماشین شما هم نهار خوردی. ساعت از 4 و ربع گذشته بود که شما خوابیدی و تا ساعت 7 و نزدیک تهران خوابیدی.

موقع اذان بود که رسیدیم به بهشت زهرا، رفتیم سر خاک مامانی تا سال نو رو تبریک بگیم. باد شدیدی میومد. اول بابا نماز خوند و من شما رو نگه داشتم و فاتحه برای مامانی خوندم. من هم که نمازم رو خوندم راه افتادیم. ساعت نزدیک 10 بود که رسیدیم قم.

خلاصه اینکه دو روزی هم قم بودیم و این دو روز مامان شما رو میذاشت پیش سایر افراد خانواده و میرفت تا به خاله سارا که می خواست آقا علیرضای کوچولو رو به دنیا بیاره کمک کنه و از قدم خیر شما آقا علیرضا وقتی ما اونجا بودیم دنیا اومد و مامان تونست شب بره و به خاله سارا توی بیمارستان کمک کنه. تنها نگرانی مامان، شما بودی که شکر خدا وقتی مامان می خواست بره بیمارستان خوابیدی و دم صبح بیدار شده بودی و بابا آب داده بود خوردی و دوباره خوابیده بودی تا صبح که مامان رسید بهت. خیلی پسر خوبی بودی این دو روز.

آقا علیرضای کوچولو در چند ساعت اول زندگی توی بیمارستان


آخر هم اینکه بعد از یه هفته سفر پرماجرا و پربرکت، دیشب رسیدیم به خونمون. شما امروز عصر 4 ساعت خواب بودی! امشب هم تقریبا زود خوابیدی و مامان فرصت کرد بیاد و برات سفرنامه بنویسه از دومین بهار زندگیت.

شادباشی عزیزم

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بیشتر از ده روزه که برات چیزی ننوشتم.چون الان نزدیک انتخاباته و من هربار که فرصت نشستن پای کامپیوتر رو می کنم مشغول خوندن اخبار میشم. هرچند که خبر خیلی خاصی هم نبوده که بخوام برات بنویسم. جز اینکه هفته ی پیش یه سر رفته بودیم قم. همه به اتفاق میگفتن که شما خیلی بزرگ شدی. خلاصه همه رو مشغول خودت کرده بودی. شب، قبل برگشتن هم روی پاهای باباجون نشسته بودی و باهاشون حرف میزدی و ریسه میرفتی. بابا محمود تا جایی که تونست فیلم گرفت. خلاصه در بدست آوردن دل باباجون سنگ تموم گذاشتی. یه عکس هم از شما قاب کردم و بردم قم تا شما همیشه اونجا حضور داشته باشی ؛)


الان هم خواب خوابی! از دیشب ساعت 12 که خوابیدی تا الان فقط ساعت دوازده و ربع تا یک ربع به دو بیدار شدی اونهم چشمات خواب بود هنوز! فکر کنم داری خستگی دیروز رو درمیاری. آخه دیروز از 3 بعد از ظهر که بیدار شدی تا 12 شب فقط یک ربع عصر و نیم ساعت هم شب خوابیده بودی و بقیه اش رو داشتی بازی میکردی. فقط خدا به من رحم کرد که باباجون و خانمی دیشب یه سر اومدن خونه ی ما و این یه سر اومدن به شام موندن تبدیل شد و تمام مدت خانمی باهات بازی کرد.

خلاصه شب که رفتیم توی رختخواب برای خواب شما بیهوش شدی. میدونی آخه همیشه آخر شب که میشه باید من و شما و بابامحمود با هم بریم سراغ خواب تا شما بخوابی. حتی اگه یکیمون هم بیدار باشه شما خوابت نمیبره. به قول بابا میگه این اخلاقت به من رفته! آخه یکی از دعواهایی که همیشه من و بابا داریم اینه که شبا زود نمیاد بخوابه و من هرچقدر هم خسته باشم وقتی بدونم بابا خوابه خوابم نمیبره!



  • مامان لیلا