محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۵ مطلب با موضوع «سال اول :: ماه دوازدهم» ثبت شده است

سلام گل مامان

میبینی اصلا فرصت نمیکنم بیام و برات بنویسم؟! آخه انقدر که شما بلا شدی. پرجنب و جوش و سرحال. اصلا اجازه نمیدی مامان تکون بخوره وقتایی که بیداری. میگی همش کنار من بشین و من بازی کنم. تلفن که حرف میزنم مدام گریه میکنی و می خواهی تلفن رو از دستم بگیری. موبایل هم که دیگه بدتر. تلویزیون رو خیلی روشن نمی تونم بکنم چون نگران میشم که چشمای گل پسر من ضعیف بشه. تازه بعضی از وقتایی هم که روشن می کنم شما شاکی میشی که چرا به شما توجه نمی کنم. کافیه بخوام برم توی آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم. شما جیغ و داد راه میندازی. کتاب هم بخوام بگیرم دستم و بخونم شما سر میرسی و از دستم میگیری و کاغذهاش رو پاره پاره میکنی و می خوری! خلاصه اینکه اکثر وقت ها ما نشستیم و داریم در و دیوار رو تماشا میکنیم و شما بازی می کنی و البته هروقت خودتون صلاح بدونید با شما هم بازی میکنیم :)

حالا متوجه شدی چرا فرصت نمی کنم برات بنویسم؟ چون زمانهایی که خوابی انقدر کار نکرده دارم که اول میرم تا اونها رو انجام بدم.

بگذریم.

12 روز دیگه شما یک سالت تموم میشه و من روزشماری میکنم برای رسیدن روز تولدت. این ماهی که گذشت رشد خیلی سریعی داشتی. هر روزش داری بزرگتر از روز قبل میشی. حرفامونو خوب میفهمی. بازیا رو خوب میفهمی. یه جورایی شعورت خیلی رفته بالا ؛)

هفته ی قبل رفته بودیم قم. اول که وارد شدیم شما خیلی غریبی میکردی و چسبیده بودی به مامان و پیش هیچکس نمیرفتی. اما کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی کردن. تا اینکه باباجون اومد خونه و شما هم پریدی بغلش و طبق معمول خودتو براشون شیرین کردی.

جونم برات بگه که کلی راه رفتنت تقویت شده بود. البته برای راه رفتنت میخوام یک پست جداگانه بذارم.

خلاصه اینکه ما پنجشنبه شب رفتیم قم. جمعه عصر رفته بودیم مهمونی و در راه برگشت که بابامحمود همراهمون نبود و من داشتم رانندگی میکردم و شما بغل عمه سکینه بودی شروع کردی به گریه کردن. خوابت گرفته بود و بغل مامان رو میخواستی. هرچی شعر خوندم و سعی کردم آرومت کنم نشد و اشکی بود که میریختی. خلاصه کشیدم کنار و عمه نشست پشت فرمون و شما توی بغل مامان شیر خوردی و خوابت برد. حوالی ساعت 8 بود که خوابیدی و تا شب که می خواستیم برگردیم تهران هم بیدار نشدی و تا فردا صبح ساعت 10 خواب بودی.

از روز یکشنبه تهران برف شدیدی گرفته. دیروز مدرسه ها تعطیل شده بود و ما همراه خاله زهرا برای نهار رفتیم خونه ی باباجون. شما هم اونجا کلی راه رفتی و کلی شیرین کاری کردی. رابطه ی شما هم با بابای من مثل بابای بابامحمود خیلی خوبه. غلش میری و دیگه حتی بغل من هم نمیای! خاله زهرا کلی شما رو میچلوند و جیغت رو درمیاورد. علی پسرخاله هم هروقت میومد سمتت جیغ میکشیدی. آخه مدام فشارت میده و مدل پسرونه باهات بازی میکنه ؛) اما از دختر خاله ات بگم که بازی مورد علاقه ی شما هل دادن روروئکه و ریحانه ی طفلی هم پا به پای شما روروئک رو میگیره که یه وقت لیز نخوره و شما بخوری زمین.




  • مامان لیلا

سلام نازنینم

 21 روز دیگه تا یک ساله شدن شما مونده. الحمدلله مشکلاتی که این مدت باهاش درگیر بودی خیلی کم شده. اما این روزا درگیر دندونهای جدیدی. من هم روزی چندبار روی لثه هات دیفن هیدرامین میزنم تا هم دردشون کمتر بشه و هم کمک بشه که زودتر دندونات در بیاد. این رو خانم دکتر صرافان، طب سنتی، بهم گفت.

حالا که کمی از عمده ی مشکلاتت حل شده در فکر اینم که خوابت رو تنظیم کنم. فعلا برنامه ات اینجوریه که شب هر ساعتی که خوابیده باشی صبح از ساعت 9:30 ، 10 بیدار میشی و عصرها هم حدودای سه ساعت می خوابی. خوابیدنت به این بستکی داره که کی شربت سیتریزنت رو بخوری. اگر همون موقعی که میخوری تا یک ربع بعدش موفق به خوابوندنت شدم که خوشبخت روزگارم! در غیر این صورت نمیدونم چه تغییرات فیزیکی ای در بدنت رخ میده که تا یک ساعت و نیم بعدش بیداری و ورجه وورجه میکنی و البته بعدش بیهوش میشی. خاله زهرا میگه این داروها مُخِل خوابن.

این روزا داری مقدمات راه رفتن رو یاد میگیری. بدون اینکه دستت رو بگیری به جایی سعی می کنی بایستی. گهگاهی قدمی بر میداری. یاد گرفتی در حالیکه روی پاهات ایستاده ای سرت رو بذاری رو زمین و منحنی بسازی!

پریروز برای اولین بار بدون کمک کسی و خودت به تنهایی از روی مبل اومدی پایین.

دیروز مامان مهمون داشت. خاله سارا و خاله زهرا، از دوستان قدیمی مامان، اومده بودن خونمون برای نهار. من هم خیالم راحت بود که چند روزیه که راه آشپزخونه رو با صندلی بستم و شما نمیتونی بیای و من با خیال راحت کارهام رو انجام میدم. اما شما به عشق جاروبرقی! از روی صندلی مَلَّق زدی و خودتو انداختی توی آشپزخونه! بعد از اون هم یاد گرفتی که صندلی رو هل بدی و از کنارش راه باریکی برای خودت درست کنی و بیای داخل! و خلاصه اینکه کار من در اومد.

مهمونا که رفتن یه تیکه از انارهایی که برای مهمانها پوست کنده بودم رو نمی دونم از کجا کش رفتی و شروع کردی به خوردن. خیلی بامزه می خوردی. دونه ها و پوست و همه چی رو باهم گاز میزدی. اما بعد از تموم شدنش تمام سر و صورت و لب و دندونا و زبونت سیاه شده بود!


این عکس ها هم از جمله مکان های مورد علاقه ی شما گرفته شده.




  • مامان لیلا

این روزها که میگذرد تو دوباره برای من متولد میشوی ....

و هیچ لحظه ای را با لحظه ی تولد تو عوض نخواهم کرد که از دیدن لحظه لحظه ی فیلم آن سیر نخواهم شد ...

  • مامان لیلا

محمدمهدی من در دومین روز از دوازدهمین ماه زندگیش وقتی که از حمام اومده بود



عکس مربوط به دیروز می باشد

  • مامان لیلا

و امروز دوشنبه، سی ام دی ماه، اولین روزی بود که شما اولین قدم های جدیت رو بدون کمک دیگران برداشتی و راه رفتی. البته قبلا در حد یکی دوتا قدم رفته بودی ولی امشب دوبار تا پنج قدم برداشتی. دفعه ی اول می خواستی به سمت من بیای و دفعه ی دوم به سمت بشقاب غذای بابا ؛)

  • مامان لیلا