محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دندان» ثبت شده است

سلام عزیز دل من

بالاخره بیستمین دندون شما هم دراومد و گل پسر من فعلا تا مدتی راحت شده!

از آبان ماه که تقریبا میشد حول و حوش 21 ماهگی شما شدیدا درگیر درآوردن دندانهای 16 به بعدت بودی. لثه هات متورم و سفید شده بود و تا مدت ها اجازه نمیدادی من توی دهن شما رو نگاه کنم تا ببینم اوضاع از چه قراره. دیفن هیدرامین هم نمیتونستم برات بزنم به چند دلیل. اولیش این بود که چون که دندونها خیلی عقب بودن تا دستم رو میکردم توی دهن شما عق میزدی!

دومیش این بود که چون لثه هات متورم بودن حسابی دردت میومد وقتی بهشون دست میزدم. خلاصه این چند ماه رو طی کردی با این دردها و سختی ها. از بی قراری شب گرفته تا اگزماها و خارش شدید پاها تا ابراز زبانی درد و خوردن هر چیزی که دستت میومد!


تقریبا چهار هفته پیش بود که من دهان شما رو نگاه کردم و هیچ دندون جدیدی ندیدم. جمعه 17 بهمن توی یه مهمونی حسبی ابراز درد میکردی و غذا نمیخوردی و تا میرفت توی دهنت گریه میکردی و نمیذاشتی من و یا زهره جون، دختردایی دندانپزشک بنده، دهان شما رو نگاه کنیم.

تا اینکه جمعه ی هفته ی گذشته ، 8 اسفند، وقتی داشتم دندونهای شما رو مسواک میزدم در کمال ناباوری دیدم که دو تا دندون سمت راست (از طرف من) به طور کامل، و یه دندون فک پایین سمت چپ، نیمه کاره، در اومده. کلی خوشحال شدم و هیجان زده. شما هم به راحتی رهانت رو باز میکردی هربار میگفتم.

این قضیه گذشت تا رسیدیم به روز دوشنبه ی همین هفته! شما از شنبه صبح حالت مریض و تب کرده داشتی همراه با آبریزش بینی. انگار سرما خورده بودی. استفراغ هم کردی چند بار! دوشنبه صبح حالت بهتر شده بود ظاهرا. اما ظهرش نمیخواستی بخوابی و من شما رو به زور خوابوندم. مزاجت هم نامناسب بود البته ولی اجابت مزاج نمیکردی :پی خلاصه به هر ضرب و زوری بود من شما رو خوابوندم. تقریبا یک ساعتی خوابیدی و به یکباره ساعت 3:10 از خواب با گریه بیدار شدی. گریه میکردی و جیغ میزدی و هیچ چیزی آرومت نمیکرد! دقیقا هیچ چیزی. قرار بود شب بریم خونه ی باباجون و من میدونستم که خانمی مدرسه است. باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که به باباجون خبر بدن که بیان اینجا شاید شما با دیدنشون آروم بشی. ساعت داشت 4:30 میشد و جیغ و گریه های شما کماکان ادامه داشت. مدام میگفتی "درد" اما تا میپرسیدم کجات درد میکنه جیغ میزدی. بهونه ی "شی شی" هم میگرفتی و از اینکه بهت نمیدادم ناراحت میشدی و باز هم جیغ میکشیدی. صدات بدجوری گرفته بود و از دست من هم کاری بر نمیومد. تا اینکه به ذهنم رسید همزن برقی رو بدم به دستت. بدنه ی بدون تیغه رو زدم به برق و دادم دستت تا باهاش بازی کنی. شما اصرار داشتی تیغه رو هم بهش وصل کنم من هم رفتم از آشپزخونه یدونه موز بیارم تا تیغه رو وصل کنیم و شیر موز درست کنیم.

شما آروم شده بودی و من خسته بودم با ذهن تعطیل! یه دفعه صدای گریه و نق و نق شما رو دوباره شنیدم و بدو بدو اومدم توی هال و دیدم دوشاخه توی دست شماست و در یک لحظه احساس کردم که برق داره میگیردت!!! خلاصه اینکه یک جیغ بنفشی کشیدم و سیم رو از دست شما کشیدم و انداختم اونطرف و بغلت کردم و شما توی بغل من داشتی گریه میکردی و من هم شوک زده بودم!

خلاصه همون جی بنفش من شما رو توی شوکی برد که گریه ات آروم شد و حالا نوبت مامان بود بزنه زیر گریه!! با باباجون تماس گرفتم که هرچه سریعتر خودش رو برسونه.

خلاصه گریه ی شما تبدیل شد به بغض و روی تختت خیلی مظلوم دراز شده بودی و سرت رو گذاشته بودی روی بالشت و هز ار گاهی پاهای پر از اگزمات رو میخاروندی. همون موقع بود که باباجون رسید و شما با دیدن باباجون و حرف زدم باهاش کمی خنده اومد روی لبهات. گفتی میخوای بشینی پای لپ تاب و فیلمهای تولدت رو ببینی که دوباره جیغ کشیدی و زدی زیر گریه و شروع کردی به گفتن کلمه ی "درد". اومدم گفتم دستت رو بذار اونجایی که درد میکنه و شما گذاشتی روی گوش راستت و جیغ و گریه و سرت رو گذاشتی روی زمین و از درد به خودت میپیچیدی!

حاضر شدی تا ببریمت پیش دکتر برخوردار! البته شب قبل یه دکتر دیگه رفته بودی و اون گفته بود که گوش ما عفونت نداره. دکتر هم برای ساعت 8 شب وقت داد. از مطب رفتیم مدرسه پیش خانمی. طی مشورتی که با خاله زهرا داشتم پیشنهاد داد تا یه نگاهی بندازم شاید دندونت دراومده باشه و من هم دیدم که بلهههههه، آخرین دندون شما، فک بالا سمت چپ (از طرف من) جوونه زده!  اون شب که برگستیم خونه نسبتا آروم خوابیدی. شبهای بعد هم همینطور. محل اگزماهات دیگه کمتر داره میخاره و من امیدوارم که خیلی از مشکلات و بی قراری هایی هم که این مدت داشتی با تموم شدن دندونها رفع بشه.


  • مامان لیلا

سلام گل پسر عزیز مامان

چی بگم که این روزها حسابی درگیر در آوردن آخرین سری دندانها یعنی آسیاب های عقب هستی. کلی هم لاغر شدی :( غذا کم میخوری. خیلی غر و ناراحتی. خوابت هم نامرتب شده. بدنت پر از اگزما شده دوباره و خارش زیاد داری و من با پماد سوختگی پای آیروکس خارشت رو تسکین میدم.


از اینا بگذریم و بریم سراغ حرف های خوب. تواناییهات کلی بیشتر شده. تقریبا تمام حرف ها رو میفهمی و میخوای کارهای شخصیت رو خودت انجام بدی و البته خیلی جاها هم اصرار داری که به مامان کمک کنی و مثلا وقتی میریم بیرون کیفش رو بگیری! یا پول راننده ی آژانس رو شما حساب کنی! ازوقتی سوار ماشین میشیم مدام میگی "پول" تا اینکه این پول رو به دست راننده برسونی و خیالت راحت بشه!

روی جارو زدن حساسی! امروز گوشه ی فرش رو بالا زده بودی و دیده بودی زیرش آشغال ریخته و به زور من رو کشوندی که جارو بیارم! جارو دستی دادم که خودت جارو بزنی اما وقتی دیدی نمیتونی خواستی که بری جارو برقی بیاری. آخرش در میان هجمه ی کارها بابا به دادم رسید و روش کار با جارو دستی رو به شما نشون داد! (هرچند که خودت بلد بودی)


دایره ی لغاتی که میگی خیلی بیشتر شده. یه کلمه ی جدید رو زیاد میگی که معنیش رو نمیفهمیم. "شی دا" اما کلا زیاد تمایلی به حرف زدن نداری و سعی میکنی بیشتر از واژه ی "اٍ" استفاده کنی و من باید بفهمم که منظورت چیه!


راستی هفته ی گذشته رفته بودیم مشهد. بعد از مراسم ظهر عاشورا حرکت کردیم. چهارمین سفر شما بود. حرم مثل همیشه خوب بود و البته بسیار خلوت. شما مدام از این طرف به اون طرف میدویدی و من یا بابا به دنبال شما! یک شب هم برف اومد و شما سومین برف زندگیت رو دیدی. یادش که به خیر نیست اما پارسال اولین برف زندگیت رو از پشت شیشه ی بیمارستان دیدی!


راستی محرم امسال شما دوبار رفتی قسمت مردونه و همراه بابا سینه زدی! یکبارش ظهر عاشورا بود ...

بالاخره بعد از مدتها یک شب زود خوابیدی و مامان فرصت کرد تا بیاد و برای شما خاطره بنویسه.

خوب باشی عزیزکم.



  • مامان لیلا

سلام گل مامان

میخوام امروز برات از اتفاقتی بنویسم که در این یک ماه گذشته رخ داده.

اول از دندونهات برات بگه که شما الان 16 تا دندون داری. 15 تا کامل و 1 دونه که نیشش زده بیرون و بقیه اش هم داره خودش رو میکشه بالا. این روزها شدیدا درگیر دندونهای آسیاب عقب هستی. از اگزمای پشت کمر و باسن گرفته که اگه صبح به صبح پماد نزنم پوستت ورم میکنه تا درد و بیقراری و آبریزش دهان و بینی. روی سرت هم میشه برنج دم کرد انقدر که داغه :)

راستی یه کشف جدید کردیم اون هم اینکه پماد سوختگی پای شما تقریبا برای هر خشکی و مشکل پوستی قابل تجویز و به شدت اثرگذاره :)

دوم از توانایی ات در حرف زدن بگم که دیگه مامان رو خوب میگی و خیلی وقتا من رو صدا میکنی :) بابا رو هم همینطور. کلمات رو سعی می کنی درست ادا کنی. بعضی وقتا یک دفعه ای یه کلماتی رو انقدر قشنگ میگی که باورمون نمیشه خودت گفته باشی. مثل "خاله"

سوم از عشق و علاقه ی شما به رانندگی و ماشین سواری بگم که هرچقدر هم پشت فرمون بشینی برات سیری نداره و مدتیه به عشق اینکه یه لحظه فرصت کنی و بپری بغل بابا بشینی روی صندلی خودت نمیشینی و میخوای جلو و بغل من بنشینی. البته گاهی هم مثل آدم بزرگا میری و روی صندلی عقب ماشین میشینی و کمربند میبندی :)

چهارم از سفر اخیرمون به چادگان بگم و بلاهایی که سر پسر من اومد.

چهارشنبه 15 مرداد ماه، حدود سه چهار هفته ی پیش، همراه باباجون و خاله رفتیم سفر دو روزه ای به چادگان. تقریبا شب شده بود که رسیدیم. شما مشغول بازی بودی توی ویلا و کنار بابا و عمورضا و ریحانه و علی و من هم با بقیه بیرون بودم که یک دفعه ای صدای گریه ات رفت بالا. اومدم دیدم دهنت پر از خون شده. ظاهرا رفته بودی سر سبد مسافرتی و خورده بودی زمین و گوشه ی لبت پاره شده بود. خلاصه رفتیم دم شیرآب و آب بازی کردی و درد و گریه رو فراموش کردی. اما گوشه ی لبت ورم کرده بود و هنوز از داخل خون میومد که روش عسل گذاشتم و الحمدلله زخمش سریع بسته شد.

فرداش نشسته بودی توی آشپزخونه روی هندونه و بازی میکردی که یک دفعه ای لیز میخوری و میفتی زمین و از قضا کشوی پایینی کابینت ها هم باز بوده و سرت میخوره گوشه ی کشو و یه زخم کوچولو میشه. البته خون نمیاد و فقط کمی ورم میکنه اما تا چند روز قرمزیش مونده بود.

از همه بدتر اتفاق روز سوم و لحظات آخر سفره. مشغول جمع و جور وسایل بودیم و خاله زهرا فلاسکشون رو از آب جوش پر کرده بود. باباجون و بابامحمود و عمورضا مشغول آماده سازی نهار بودن و من داشتم به شما نهار میدادم و خبر نداشتم فلاسک از آب جوش پر شده. شما هم مشغول بازی با فلاسک بودی و البته من هم کنارت بودم. در یک لحظه که سرم توی ظرف غذای شما بود تا قاشق بعدی رو بدم بخوری، فلاسک رو برگردوندی و افتاد روی پات و من فقط دیدم که شما جیغ کشیدی و با گریه ولو شدی روی زمین و آب جوش هم ریخته روی زمین. خلاصه سعی کردم سریع بلندت کنم و شلوارت رو در بیارمف اما چون کفش پات بود شلوارت زود در نیومد و یه کوچولو روی پات سوخت. خاله زهرا سریع شما رو بغل کرد و روی پاهات عسل مالید. خیلی گریه و بیتابی میکردی. راستش رو بخوای من هم وقتی دیدم که روی پای شما سوخته از شدت ناراحتی رفتم توی اتاق و گریه کردم! خلاصه اینکه نزدیک به یک ساعت، خاله برای اینکه هم عسل روی پای شما باشه و هم شما بیقراری نکنی، دم سینک ظرفشویی ایستاده بود و شما آب بازی میکردی. تا من میومدم پیشت میزدی زیر گریه و بیقراری میکردی. بعد از یک ساعت دیدیم که اینجوری نمیشه و ظاهرا شما خیلی بی قراری. برای همین هم همراه بابامحمود و عمورضا شما رو بردیم درمانگاه. تا خانم پرستار پای شما رو پانسمان کنه خودت رو کشتی از گریه! توی راه برگشت به ویلا رفتی بغل بابامحمود، پشت فرمون و در حالی که عروسک پاندا توی بغلت بود، همونجا خوابت برد. عمورضا عکسش رو گرفته. دیگه سریع حرکت کردیم به سمت تهران و نزدیک به سه ساعتی خواب بودی.

این مدت آب بازی و بازی توی حیاط و اینها ممنوع بود. چون آب برای زخمت ضرر داشت. طبیعتا حمام هم نتونستم ببرمت. حسابی کر و کثیف شده بودی. تا دیروز که از سفر دوروزه ی شمال که بابا عمه ها و باباجون و مامان جون رفته بودیم برگشتیم و زخم پای شما بهتر شده بود و دیشب رفتیم حمام. بعد از سه هفته!

راستی توی سفر چند روز پیش رفتیم کنار دریا. شما اولش که دریا رو دیدی کلی ذوق زده شده بودی. اما تا اولین موج اومد سمتت و خورد به پاهات حسابی ترسیدی و دیگه از بغل من پایین نیومدی. البته عشق ماشین سواری هم مزید بر علت بود که اصلا به دریا نگاه هم نکنی!!


عزیز دل مادر، امروز میخوام ببرمت واکسن هجده ماهگیت رو بزنم. امیدوارم که خیلی اذیت نشی و روندش زود تموم بشه.


  • مامان لیلا

سلام پسر نازنینم

مدت هاست که برات هیچی ننوشتم. امشب اومدم تا تلافی دربیارم :) امشب شب قدره و من بیدارم. برای همین زمانن خواب شما فرصت نوشتن پیدا کردم. این روزها در طول روز حسابی از من انرژی میگیری و وقتی که خوابی هم باید به کارهام برسم. شبها هم که میخوابی دیگه جونی برای خودم نمیمونه که بیام و برات بنویسم. برای همین هم هست که انقدر کم مینویسم برات. باید ببخشید.

ما تقریبا 27 روزه که اومدیم و ساکن خونه ی باباجون شدیم تا خونه ی خودمون آماده بشه و بریم. اینجا همکف خونه ی باباجونه که یه واخد مستقل بازسازی شده است و ما موقت همسایه ی باباجون و خانمی شدیم. اینجا حیاط هست آب بازی هست خاک بازی هست و خلاصه همه چیز دیگه هم باهاش هست!


اوایل که هنوز فضای خونه مناسب برای اب بازی و خاک بازی شما نشده بود و من شما رو نمیبردم توی حیاط با من قهر میکردی. یه روز کلا باهام لج کرده بودی. عصر که شد اومدی بغلم چسبیدی و تا نرفتیم حیاط ولم نکردی :)

بعضی روزها استخر آبت رو پر میکنم و میذارم توی آفتاب تا آبش گرم بشه و عصر که شد میری توش میشینی و حسابی آب بازی میکنی.

چند روز پیش رفتیم خاک بازی کردیم باهم توی حیاط. اما شما آب بازی با شیلنگ رو ترجیح میدی و با شیلنگ دنبال ما میفتی و ما رو خیس میکنی :)




راستی پسرم بهت تبریک میگم که دندون پانزدهم شما هم که دندون نیش پایین سمت چپه یک هفته ای میشه که دراومده. این روزها هم شدید بدحالی. متاسفانه دوباره اسهال و اگزما شدی. یکشنبه دوباره وقت دکتر آلرژی داری اما من فکر میکنم که دندون شانزدهمت میخواد دربیاد و بدنت ضعیف شده حسابی.


از تواناییهای حرف زدنت بگم که دیگه کلمه ی "مامان" رو تقریبا میگی. وقتی خواسته ای داری و میخوای منو صدا کنی جیغ و داد نمیکنی. آخه یه چند روزی بود که خیلی داد و فریاد میکردی. البته هنوز هم همونجوری هستی ولی یه کوچولو کمتر شده. "شی شی" رو هم خوب میگی و خودتو حسابی لوس میکنی!

دیروز بوس کردن واقعی رو یاد گرفتی. اما فقط مامان رو بوس میکنی ؛) امروز روی خرس کوچولوی بادیت هم تمرین میکردی :)

خوب دیگه پسرم . مامان باید بره به کارهای شب قدرش برسه. سعی می کنم این روزها برات بیشتر بنویسم.

  • مامان لیلا
سلام پسر من
تبریک میگم
بالاخره بعد از چندماه درگیری و اگزما که میومد و می رفت و مزاجت روون شده بود و بعضی شبها تا صبح شیر می خوردی و چند شب گذشته هم دمای بدنت بالا رفته بود، سفیدی های دندون های نیش طبقه ی بالات پیدا شد :)
  • مامان لیلا

سلام ناز من

این روزها شدیدا درگیر درآوردن دندون های یازدهم و دوازدهم هستی. اولین دندونهای آسیاب فکر پایین. طرف راست همین روزهاست که بزنه بیرون. اما طرف چپ لثه ات فرم دندون رو گرفته و داره تلاش میکنه برای بیرون اومدن.

ده روز پیش برای اولین بار در جواب بابا که گفت بگو "بابا" حرفش رو تکرار کردی. اما تاگفت بگو مامان نون بربری که دستت بود رو چپوندی توی دهنت و نگفتی و در رفتی. تا پریشب دیگه حرفامون رو تکرار نکردی ، البته وقتی ازت میخواستیم، تا اینکه بعد از تموم شدن نماز مامان مقنعه ی نمازش رو برداشتی و روی سرت کشیدی و وقتی گفتیم الله اکبر بگو کلمه رو تمرار کردی. کلمه ی "الله" رو خیلی واضح تکرار میکردی و من و بابا هم حسابی قربون صدقه ات میرفتیم. دیشب داشتیم بازی میکردیم و بعد از اینکه من صدای جیک جیک جوجه رو گفتم شما هم تکرار کردی و تا آخر شب در حال تمرین بودیم. حتی وقتی داشتی نق میزدی من میپرسیدم جوجه هه چی میگه صدات رو نازک میکردی و میگفتی جیک جیک. حیف که نشد صدات رو ضبط کنم! دیشب خیلی تلاش کردیم که "آب" رو هم بگی. حرف آ رو میگفتی اما نمیتونستی "ب" رو بهش بچسبونی.

امروز دوباره تمرین میکنم.

الان ساعت یک ربع به ده صبحه و شما هنوز خوابی. دیشب خیلی عطسه و آبریزش داشتی و بی قرار خوابیدی. مثل پریشب و شب قبلش و البته بی اشتهایی نسبی این روزها رو هم میشه بهش اضافه کرد. یه مقدارش به خاطر دندونه و مقداریش بخاطر حساسیت هوا و گرده افشانی ها و کمی هم خستگی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه. فقط امیدوارم به خاطر سرماخوردگی نباشه.

موفق باشی عزیزدلم.

  • مامان لیلا

سلام پسرم

اگر بدونی این روزهاچقدر دلم می خواد فرصت کنم و بیام و برات بنویسم. بعضی وقت ها روزانه توی ذهنم چندتا پست مینویسم برات. مثل امروز که رفته بودی جلوی آینه و مدام مامان رو نگاه میکردی و با مامان واقعی مقایسه میکردی!

یا از تواناییهای دیگه ات بنویسم که دیگه وقت نماز که میشه و مامان چادر و مقنعه به سر میکنه شما گریه نمی کنی و میای با مامان نماز میخونی. الله اکبر میکنی و مثل ما میخواهی رکوع و سجده بری. دیگه مهر رو هم کمتر میخوری و خیال مامان راحت تره.

دیگه راحت از مبل بالا میری و اگر به میز دسترسی داشته باشی به بالای اون هم میری!

بذار تا دیر نشده از دیشب برات بگم که خیلی بی قراری کردی تا بخوابی! تازه دست بزن هم پیدا کرده بودی به روی مامان!! از قوطی کرم که پرت کردی به سمتم و خورد به فک و دندونم و اشک من رو درآورد تا موکشیدن های توی رختخواب.

دست آخر وقتی دیدم خوابت نمیبره و مدام همه چیز رو گاز میزنی و دستت هم به فکته تصمیم گرفتم برات شربت دیفن هیدرامین بزنم. که دیدم دندون دهمت که میشه آسیاب بالا سمت چپ یه نیش کوچولو زده و دندون یازدهم که میشه آسیاب پایین سمت راست هم روی لثه ات فرم گرفته.

از امشب هم بگم که تولگیری در خانه انجام دادیم! به این صورت که داشتیم آماده میشدیم که بریم عروسی که مامان فهمید پسرش گرسنه شده. غذات رو ظرف کرده بودم که اونجا بهت بدم. برای همین هم یه نصفه موز دادم دستت و شما هم همینجوری که داشتی میخوردی رفتی پیش بابا که نمازش تموم شده بود و نشسته بود دراز کشیدی. همون موقع یه تیکه موز پرید توی گلوت و بعدش هم سرفه و گریه و گریه که حسابی قرمز شدی و دستت هم مدام به بینی ات بود و هیچ چیز دیگه هم نمی خوردی. تماس گرفتم با خاله زهرا که پیشنهاد داد ببریمت دکتر و عکس بگیریم. بعدش گفت که قبل از دکتر با سرنگ آب بریزیم توی بینی ات که بابا هم گفت قبلش یه فوت میکنم و با فوت بابا تکه ای موز پرید از بینی ات به بیرون. بعدش سرفه ها قطع شد و گریه ات هم کم شد. مامان هم به شما شیر داد و با شیر خوردن خوابت برد. و این طور شد که عروسی رفتن ما هم لغو شد.


  • مامان لیلا
در راستای پست قبلی در باب دندان نهم.
چند شب بود که خیلی بی قرار می خوابیدی. چندبار در شب بیدار میشدی و شیر می خوردی. شب شنبه ی هفته ی پیش بود که بیدار میشدی و گریه میکردی و دستت به فکت بود. برات شربت دیفن هیدرامین زدم که دیدم لثه هات سفت شدن و ورم کردن.آروم شدی و خوابیدی.
صبح شنبه دیدم که دندون آسیاب سمت راست ، کنار دندون نیشت زده بیرون. کلی دلم برات سوخت چون دندون آسیاب شما قالب گرفته بود روی لثه ات تا بیاد بیرون. هنوز البته کامل در نیومده اما امیدوارم بقیه ی دندون های شما هم زودتر در بیاد تا راحت بشی.
  • مامان لیلا

سلام پسر نازم

اگه بدونی که یه دنیا حرف دارم برات برای این مدتی که نرسیدم بیام و برات بنویسم. امیدوارم تا یک ربع دیگه از خواب بیدار نشی و من فرصت کنم این پست رو کامل کنم.

هفته ی پیش فکر کنم همین یکشنبه بود که متوجه شدم گل پسرم دندون هفتمش دراومده. البته من دیر فهمیده بودم و تقریبا نصف دندون زده بود بیرون. آخه تا دست میزنم که توی دهن خوشگلت رو ببینم شروع میکنی به جیغ و داد و نمیذاری. امروز ضبح هم متوجه شدم که دندون هشتمت هم یه نیش کوچولو زده. البته یه مقداری این مدت هم مزاجت روون شده بود و بعضی وقتا دل پیچه داشتی که فعلا خبری ازش نیست و احتمالا به خاطر همین دندون بوده. راستی امروز هم اصلا آبریزش بینی نداشتی و فکر میکنم آبریزش این یک ماه اخیر که بعد از سرماخوردگی روی شما مونده بود برای دندون بوده. امیدوارم که کلا قطع بشه این ابریزش بینی اذیت کن.

از همون هفته ی پیش بوس کردن رو یاد گرفتی. البته قبلش بلد بودی و هروقت عشقت میکشید مامان رو بوس میکردی (تا اینجا یه دور بیدار شدی و شیر دادم خوردی و دوباره خوابت برد) اما از هفته ی پیش به این طرف از بعد اینکه یه شب یه دفعه ای خودت پریدی و بابا رو بوس کردی، وقتی بهت میگیم که کسی رو بوس کنی این کار رو انجام میدی. :)

خبر بعدی اینه که هفته ی پیش من و شما و بابامحمود، سه نفره، برای اولین بار همراه شما رفتیم شمال. هرچند که نصف زمانی که اونجا بودیم هوا بارونی و سرد بود. اما وقتایی که بارون نمیومد علی رغم سرما هوای خوبی داشت. دفعه ی اول که رفتیم کنار دریا شما خواب خرگوشی ای رفته بودی که بیدار نمیشدی.

دفعه ی دوم هم موقع برگشتن به تهران رفتیم که شما با دیدن دریا کلی هیجان زده و خوشحال شده بودی.



عزیز دلم، رفتنی رو از جاده ی چالوس رفتیم. زمان رفتن شما خیلی خسته بودی و من فکر میکردم دوساعتی میخوابی توی ماشین. ماشین که حرکت کرد از دم خونه شما خوابت برد. اما بعد از یک ساعت بیدار شدی. یک ساعتی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنی یا عکس العملی نشون بدی روی صندلی نشسته بودی. یه دفعه شروع کردی به نق زدن و من فکر کردم که گشنه شدی. یه سیب کوچولو پوست کندم و دادم تا بخوری که یه گاز با بی میلی زدی و یه دفعه ای(معذرت می خوام) یه کوچولو محتویات معده ی شما برگشت. سریع کمربندم رو باز کردم و اومدم عقب پیش شما و تا بغل کردم هرچی توی دل کوچولوت بود اومد بیرون. انگاری این جاده ی پیچ در پیچ حالت رو بد کرده بود. بعدش هم که دیگه ظاهرا حالت بد بود و حسابی بی قرار بودی. وسط راه یه جا زدیم کنار و یه کمی استراحت کردیم و من یه مقدار سیب تراشیدم و دادم خوردی تا جلوی تهوعت گرفته بشه. بقیه ی راه رو نسبتا اروم تر بودی و البته جلو روی پای مامان نشستی. مگه عقب بند میشدی. حتی وقتی من هم عقب مینشستم شما میخواستی بیای جلو.

موقع برگشتن از جاده ی رشت و اتوبات قزوین برگشتیم که خیلی بهتر بود و از اول راه شما یه دوساعتی خوابیدی و بعدش هم حال شما بد نبود اما حال مامان بد شده بود از ورج و وورجه هایی که میکرد تا شما آروم روی صندلیت بشینی. تقریبا بین راه قزوین و زنجان بود که یه جا نگه داشتیم تا نماز بخونیم و شما هم اونجا کفش پاکردی و از ماشین پیاده شدی و یه مقداری قدم زدی :)

حتما عکس های مربوط به این سفر رو برات میذارم. فعلا دوربین توی ماشین جا مونده برای سفر بعدی :)

پ.ن : یادم رفته بود برات بنویسم که از سفر که برگشتیم قبل از اومدن به خونه رفتیم خونه ی باباجون و خانمی موهای شما رو کوتاه کرد که برای ایام عید مرتب و خوشگل و مردونه بشی :)


پسر خسته و خوابالوی من در آخر شب سفر

  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

بالاخره انتخابات تموم شد و احتمالا همین دور کارش ساخته است! من هم که به خاطر این انتخابات فرصت نکردم خیلی برای شما مطلب بنویسم. گفتم حیفم میاد که تا سه روز دیگه که چهارماهت هم تموم میشه پیشرفت هات رو ثبت نکرده باشم.

- گفته بودم که یه مدته به پهلو میشی. موقع خواب هم همین کار رو می کنی تا خوابت ببره. بیشتر ترجیح میدی مامان کنارت بخوابه و شما دستش رو بگیری و بخوابی. پاهات رو توی شکمت جمع می کنی . این حالتت برای من تداعی دوران جنینی رو داره.

- هر زمانی که از خواب بیدار بشی می خندی. حتی اگه خیلی خوابت بیاد و چشمات رو نتونی باز نگه داری.

- یه دفتر برات درست کردم که توش یه سری شکل هندسی با کاغذ رنگی چسبوندم :) ظاهرا برای افزایش هوش مناسبه! هرچند که خیلی زود از نگاه کردن بهشون خسته میشی.

- این روزا وقتی بیداری انقدر بازی می کنی که وقتی خوابت میگیره انقدر خسته ای که زودی بیهوش میشی. کافیه وقتی داری چشمات رو میمالی بغلت کنم یا کنارت دراز بکشم. سریع به خوابی ناز و عمیق فرو میری. (مالوندن چشما یعنی من خیلی خوابم میاد)

- نمیدونم داری دندون درمیاری یا نه. ولی آب دهنت مدام آویزونه. مخصوصا بعد از خوردن شیر. پستونک رو هم توی دهنت که می کنم با لثه هات روش فشار میدی. البته وسایل دیگه مثل اسباب بازیات رو میبری سمت دهنت اما خیلی نمیکنی توی دهنت. با پارچه و ملافه بیشتر حال میکنی تا اسباب بازی.

- سه شنبه وقت واکسن چهارماهگی شماست. چند روز بعد از زدن واکسن می خوام ببرمت پیش آقای دکتر برای چکاپ. شاید آقای دکتر بگه غذای کمی برات شروع کنم. آخه حدودا دو هفته ایه که خیلی زود به زود گرسنه میشی و میترسم مامان از پس گرسنگست برنیاد :)


پسر عزیز من، تقریبا یه سال از حیات جسمانی شما میگذره. پارسال یه همچین روزایی شما توی دل مامان بودی و البته خودش هنوز خبر نداشت :)


  • مامان لیلا