محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «بیماری ها» ثبت شده است

قبل از اینکه دندون چهارم شما بخواد در بیاد یه دور هوای تهران به حد خیلی زیاد آلودگی رسید. همون موقع بود که شما هم به سرفه و آبریز بینی افتاده بودی و به گفته ی دکتر بخاطر آلودگی هوا بود. دکتر برای شما شربت های کتوتیفن و آمیتن رو نوشت. بعد از چند روز سرفه های شما تموم شد ولی آبریزش بینی کماکان ادامه داشت. تا اینکه دندون چهارم شما هم زد بیرون و بلافاصله پابریزش بینی قطع شد.

الان هم دقیقا همون اتفاقات تکرار شده. با این تفاوت که این بار دکتر شربت سالبوتامول و سیتریزین داده و البته سرفه های شما بدتر شده که بهتر نشده و آبریزش بینی هم کماکان ادامه داره. از اون طرف دوباره با ولع همه چیز رو توی دهنت میکنی و همه ی اسباب بازی ها رو یکبار قبل از بازی کردن حسابی می جوی. مامان رو هم مدام گاز میگیری!

بهتره به همه ی اینها اسهال گاه و بیگاه و بی قراری ها و گریه های شبانه رو هم اضافه کنیم.

نمیدونم این بار هم قراره به همون اندازه طول بکشه و شما همزمان با بهبود دندون دربیاری یا نه. اما امیدوارم هرچی که هست زودتر خوب بشی.


  • مامان لیلا

سلام گل پسر مادر که سه روزه که وارد ماه یازدهم زندگیت شدی و همزمان با اون، برای سومین بار در طول عمر ده ماهه ات مرد خونه ی من شدی! در تمام مدت این 6 سال که با پدرت زندگی کردم که درست در شب ده ماهه شدن شما وارد سال هفتم شدیم، شاید به تعداد انگشتان دست تنها نمونده بودم که در این مدت ده ماه موندم. البته بابا محمود این بار برای پیاده روی اربعین از نجف به سمت کربلا رفته. قطعا جای من و شما کنارش خیلی خالیه. امروز که تماس گرفت گفت که ده کیلومتر از نجف دور شدن.

خلاصه پسرک من، دیشب و پریشب و پس پریشب رو من و شما در خونه ی باباجون طی کردیم و شما هم فرت و فرت پات لیز میخورد و از پشت و جلوی سر میخوردی زمین! آخه اونجا دوتا مشکل داره ، اولیش اینه که خونه خیلی سرده و دوم اینکه فرش نیست و سنگه! برای همین هم شما مدام میرفتی و روی سنگ های سرد مینشستی. من هم برات جوراب پا کرده بودم و شما موقع ایستادن پات لیز میخورد و میخوردی زمین. برای همین هم امشب تصمیم گرفتم به خونه ی خودمون برگردیم تا کمی استراحت کنم!

البته از اونجا که شما کمی هم سرفه میکردی و آبریزش بینی داشتی و البته برای چک ده ماهگیت بایستی میبردمت دکتر، امشب یک سری هم به یک آقای دکتر جدید زدیم.

وزنت با لباس 8 کیلو و 600 گرم بود و قدت 73 سانت که گفتن وزنت نه کمه و نه زیاد ولی قدت به نسبت وزن بلنده.

ولی مامان خودش اصلا از وزن شما راضی نیست و هرچی تلاش میکنه که شما تپل تر از اینی که هستی باشی جواب نمیده. انقدر که ورجه وورجه میکنی!

دکتر میگفت برای غذا باید همون برنج و هویج و سیب زمینی و گوشت و گاها عدس بخوری و از سایر مواد غذائی مجاز گه گاهی برات بدم.

خلاصه گل پسرم، الان شما با بینی کیپ که به تشخیص دکتر علتش حساسیته خوابیدی و برات بوخور روشن کردم که شاید کمکی در بهبودت بکنه. دکتر گفت که بوخور باید از نوع گرم باشه و به صورت متناوب. بهترین حالت اینه که یک حوله ی خیس بگذاریم روی شوفاژ و یک کاسه آب.


راستی بذار یه خاطره ای از چند روز پیش شما تعریف کنم تا بخندیم!

شما علاقه ی زیادی به رفتن به داخل حمام داری! با وجود پله ی نسبتا بلندی که جلوی درب حمام وجود داره بازهم میری داخل.کافیه که از شما غافل بشم تا سرت رو بندازی پایین و اون سمتی بری. از اونجا که درب حمام ما کامل بسته نمیشه من با نخ کاموا به درب کمد بستمش! خلاصه، چند روز پیش زمانی که من پشت کامپیوتر نشسته بودم شما از فرصت استفاده کردی و به سمت حمام دوان شدی. من حواسم به شما بود و شما هم هر از گاهی برمیگشتی و پشت سرت رو نگاه میکردی تا ببینی دنبال شما میام یا نه. من هم خودم رو زده بودم به اون راه که شما رو نمی بینم. وقتی به جلوی درب حمام رسیدی درب رو باز نمیکردی و ادای باز کردن رو درمیاوردی و منتظر بودی تا من  ببینمت یا دنبالت بیام. وقتی دیدی دنبالت نیومدم درب حمام رو باز کردی و همونجا پشت کمد نشستی. مدتی صبر کردم تا ببینم چه میکنی. و شما هم منتظر بودی تا من بیام دنبالت. بعد از چند دقیقه اومدم و دیدم با لبخند شیطنت آمیزی نشستی منتظر من و تا من رو دیدی دویدی که بری داخل حمام!

خلاصه اینکه خیلی وروجکی!

وروجک من، بهتره من هم بعد از یک روز سر و کله زدن با شما که حسابی خسته هستم برم و بخوابم که با وجود بینی کیپ شما فکر میکنم تا صبح برنامه داشته باشیم.



  • مامان لیلا

سلام عزیز دلم که بعد از حدود 24 روز حالت تقریبا دیگه خوب شد. از پریروز خیلی سرحال تر هستی نسبت به روزهای گذشته.

همزمان با بهترشدن حال شما  پریروز، یکشنبه، متوجه شدم که دندون پنجم شما هم جوانه زد و البته فهمیدم که چرا روز قبلش مدام مامان رو گاز میگرفتی! هرچند که هنوز بی قراری های شما در خواب ادامه داره و البته احتمال میدم که بخاطر دندان ششم باشه و همینطور بهم ریختگی مزاجیت در بعضی وقتها.

پسرم، این مدت انقدر درگیر بیماری شما بودم که فرصت نمی کردم از تواناییهات بنویسم.

تعادل شما در ایستادن خیلی بهتر از قبل شده و وقتی فقط دستهایت رو میگیریم بدون اینکه فشاری از وزن شما روی ما باشه خودت راه میری. اما هنوز میترسی که بدون گرفتن از جایی بایستی. وقتی که دستت رو میگیری از جایی و می ایستی میتونی به پشت بچرخی و رویت رو به سمت ما بکنی. هرچند که من امیدوار بودم که تا پایان ماه دهم که دو روز دیگه میشه بتونی راه بری اما مریضی بدن شما رو ضعیف کرد و به نظرم این موضوع رو به تاخیر انداخت. اما امیدوارم که با بهبود شما و جون گرفتنت هرچه زودتر این اتفاق بیفته :)

  • مامان لیلا

سلام پسر من

طی دو سه هفته ی گذشته بدن شما با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و هنوز هم ادامه داره. هفته ی پیش روز سه شنبه شما تب بالایی داشتی که پایین نمیومد. خیلی هم بیحال و بی قرار بودی. شب حدود ساعت 6 بود که جواب آزمایش مدفوع شما رو گرفته بودیم که البته موردی مشاهده نشده بود و شما رو بردیم بیمارستان لاله و بعد از کلی معطلی(!) نفر آخر رفتیم پیش آقای دکتر. دمای بدنت 40.8 بود و خدا خیلی به ما رحم کرده بود که شما تشنج نکرده بودی. آقای دکتر سریع آزمایش خون و ادرار براتون نوشت. شما رو بردیم تا آزمایش خون رو ازت بگیریم. بخش اطفال بیمارستان من و بابا رو از اتاق بیرون کردن و از دستای کوچولوی شما خون گرفتن. شما خیلی گریه میکردی. کارشون که تموم شد ما اومدیم توی اتاق و شما رو که خیلی ترسیده بودی بغل کردم. باید آزمایشش ادرار هم میدادی ولی انقدر بیقرار بودی که طاقت نیاوردی و مدام گریه میکردی.

اومدیم خونه و بابا محمود دو ساعت بعد رفت و جواب آزمایش خون شما رو گرفت که سالم بودی. خدا رو شکر. نمونه ی ادرار رو تا فردا ساعت 4 بعد از ظهر نتونستم بگیرم. آخه بدنت هیچی آب نداشت!

حدودای ساعت 7 نتیجه آزمایشت معلوم میشد. آزمایش رو گرفتیم و سریع بردیم پیش آقای دکتر که گفت بدنت دچار کمبود آب و اصطلاحا دی هیدراته شده و باید بستری بیمارستان بشی و سرم بگیری. من با باباجون تماس گرفتم و شما رو بردیم بیمارستان چمران. حدودای ساعت 9 و نیم شب بود که بستری شدی و در ابتدای کار باید از شما رگ میگرفتن. من اول اومدم توی اتاق بمونم که شما مثل روز قبل نترسی. اما تا سوزن رو دیدم که میخوان توی دستت فرو کنن دلم طاقت نیاورد و خانمی که همراهمون بود گفت که پیشت میمونه و من از اتاق اومدم بیرون. انقدر بدنت خشک و بی آب بود که از دستت نتونستن رگ پیدا کنن و از پات گرفتن. خیلی گریه کردی و آخراش به هق و هق افتاده بودی که من اومدم توی اتاق و همونجوری که روی تخت دراز کشیده بودی تا چسبای انژوکتت رو بزنن بغلت کرده بودم. از اتاق که اومدیم بیرون شیر خوردی و بغل مامان آروم گرفته بودی. عکسی که پایین می بینی مال حدود یک ساعت بعد از رگ گیریه که با گرفتن سرم کمی حالت بهتر شد. از فرط گرسنگی خانمی به شما کیک داد که بخوری. البته بابا محمود رفته بود تا از خونه یک سری وسیله و شام برای شما بیاره.

خلاصه اون شب گذشت و شما چهارشب بیمارستان خوابیدی. شکر خدا من و شما اتاق خصوصی داشتیم. اما پسر عزیز من دیگه خیلی خسته شده بود از بیمارستان.

روز یکشنبه شما رو مرخص کردن. هرچند که هنوز هم حالت اسهال داشتی. اما دکتر گفت اگر شیر من رو خوب بخوری مشکلی وجود نداره.

جونم برات بگه عزیز دلم که تا پای ما به خونه رسید دوباره روز از نو شد و روزی از نو! تبت هم داشت میرفت بالا. خلاصه سریع شما رو بردیم درمانگاه طب سنتی باغ فیض. خانم دکتر گفتن که شما طبعتون خیلی سرد شده و یه دستور غذایی دادن.

- بارهنگ و یه لیوان عرق نعناع که 10 دقیقه بجوشه و همراه عسل بدیم شما بخوری روزی سه وعده قبل از غذا

- سوپ گندم + روغن زیتون / حلیم / پودر سنجد + عسل همراه با آرد برنج و آب

- روغن مالی بدن با روغن زیتون

- کته و گوشت گوسفندی

خلاصه اینکه ما از همون شب رفتیم خونه ی باباجون تا خانمی به شما و من برسه. اون شب خیلی گرسنه بودی و بارهنگت رو خیلی خوب خوردی. کمی هم کته با آب ماهیچه برات درست کردیم که اون رو هم خوب خوردی. اما ظاهرا تاثیر خاصی نداشت.
اسهال شما کماکان ادامه داشت و یه چیزای سفیدی مثل ماست دفع میکردی.

هرچی میگذشت اشتهای شما هم کم میشد تا اینکه دیشب دوباره خیلی بیحال شده بودی و مدام هم دلپیچه داشتی.

ساعت 11 شب بود که با بابا تصمیم گرفتیم ببریم شما رو بیمارستان طب کودکان. آقای دکتر گفتن که شما دیواره ی روده ات صاف شده و باید یه مدل شیرخشک بدون لاکتوز بخوری و البته من هم نباید فعلا شیر بخورم. شربت زینک سولفات هم دادن که ظاهرا برای ترمیم بافتهای آسیب دیده ی بدن مفیده. ضمنا گفتن که شما کمی کم آب شدی و باید محلول او آر اس بخوری تا یوقت دوباره کار به بیمارستان نکشه. البته گفتن که غذا رو طبق روال بخوری و میوه هم موز له شده بهت بدم.

اما امان از این پسر بی اشتهای من که هرکار میکردم هیچی نمیخورد و شیر مامان رو هم کم میخورد. عصر امروز خاله زهرا با ریحانه و علی اومدن خونه ی باباجون و خاله با لطایف الحیل و ریحانه و علی با بازی سر شما رو گرم کردن و شما حدود 90 سی سی شیرخشک مخلوط شده با او آر اس رو خوردی. و فکر می کنم که کمی حال عمومیت بهتر شد. بعدش هم با خاله زهرا اومدیم خونه ی خودمون. من هم یه سرنگ توی لیوان او آر اس آماده کردم و هر از گاهی چند سی سی میریثزم توی دهن شما. شما هم از ساعت 8 و نیم گرفتی خوابیدی و امیدوارم که دیگه بیدار نشی.


  • مامان لیلا

گل پسر عزیز من روی تخت بیمارستان

تاریخ عکس: چهارشنبه 92/9/13

  • مامان لیلا

سلام گل مادر که الان حدود ده روزه که مریضی

همونطور که توی پست قبلی نوشتم دچار مشکل تب و اسهال شدی. تا فردا ظهرش این وضعیت ادامه داشت که بردیمت دکتر. اقای دکتر گفت که خودمون کار رو خراب کردیم و یه چیزی دادیم خوردی که اینجوری شدی. دوتا شربت داد. دی سیکلومین و کوتریموکسازول که تا 5 روز باید میخوردی. خلاصه دو روزی شکمت روان بود و چیزی شبیه عفونت دفع میکردی و بعدش خوب شدی. به گفته ی دکتر تا 5 روز که میشد پنجشنبه دارو رو دادم بهت. اخر هفته هم رفته بودیم قم و دو روزی اونجا بودیم. ضمنا پرهیز غذایی هم داشتی و فقط باید برنج و گوشت و هویج میخوردی. از روز جمعه دوباره خروجی هات شل شد و تا دیروز که یکشنبه بود تبدیل به اسهال شد. از دیشب هم تب بالایی کردی و مدام بیقراری میکردی و مامان هم پاشوره ات میکرد و باهات بازی میکرد نصفه شبی تا بخندی. صبح که از خواب پاشدی و شکمت کار کرد بهتر بودی و یه ساعت بعد خوابیدی اما از خواب که با گریه بیدار شدی داشتی توی تب 40 درجه میسوختی. زنگ زدم به خاله که گفت زودی ببرمت بیمارستان. زنگ زدم به بابا که قرار شد ساعت 3 خونه باشه که ببریمت پیش دکتر خودت. بابا زودتر اومد خونه. ساعت هنوز یک نشده بود. دلش طاقت نیاورده بود. اما خدا خیرش بده وقتی اومد شما یه مقدار بیقراریت کمتر شد. کمک کرد برات گوشت کباب کرد و ریخت توی غذات و میکس کرد و من دادم خوردی. بعدش هم شما خوابیدی یک ساعتی و حوالی سه و ربع بیدار شدی و رفتیم دکتر. آقای دکتر گفت که در معاینه همه چیز خوبه و باید ازمایش کشت مدفوع بدی. اما از اونجا که شما تا ساعت 9.5 شب دیگه کاری نکردی ازمایش به صبح موکول شد. الان هم حدود نیم ساعتی هست که بعد کلی بیتابی و بدقلقی خوابیدی. البته خدا رو شکر یه مقدار تبت اومده پایین که احتمالا اثر استامینوفن هستش. امیدوارم تا صبح دیگه بالا نره و شما بتونی راحت بخوابی ...





  • مامان لیلا

سلام میوه ی دلم

الان ساعت حدودای چهار رو ربع صبحه و شما کنار من خوابیدی و گهگاهی توی خواب ناله میکنی. امشب هم مثل دیشب با گریه از خواب بیدار شدی و اینبار دیگه متوجه شدم که گریه ات بی دلیل نبوده و پوشکت کثیف شده. اخه یه مقدار شکمت روان شده این روزها و لای پات هم سوخته. خلاصه در بین اشک و گریه ی شما با کمک بابامحمود شستیمت و کلی هم قربون و صدقه ات رفتم تا اروم شی و بهت اطمینان دادم که نمیذارم پات سوخته بمونه.

اما عزیز دلم بدنت هم داغه. تب سنج دمای 39 رو روی سرت نشون میداد و 38 روی شکمت. چند قطره ای استامینوفن دادیم و فعلا خوابیدی. امیدوارم بخاطر دندون دراوردنت باشه و نه چیز دیگه ای. اگه ادامه پیدا کرد حتما امروز میبریمت دکتر.
امیدوارم خوب بخوابی پسر گلم





  • مامان لیلا

سلام پسرم

دیروز برای دومین بار رفتیم مطب آقای دکتر.

آخه آقا پسر ما چند روزی بود که باز هم خیلی داشت شیر برمیگردوند! از ساعت 7 شب به بعد بعد از هربار شیر خوردن حسابی مامانشو آبیاری می کرد.

مشخصات شما به شرح زیر بود:

سن: 70 روز

وزن بالباس: 6200 گرم

وزن خالص: 6000 گرم (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 4 ماه)

قد:59 سانتی متر (به گفته ی دکتر مناسب برای پایان 3 ماه)

ماشاالله ...


دکتر گفت بچه ی تپلیه!

وقتی آقای دکتر داشت صدای قلب و قفسه سینه ات رو گوش میداد داشتی می خندیدی :) تازه آقای دکتر یه حرف دیگه هم زد که شما لبخندت واشد اما زشته اینجا بخوام بگم چی بود ؛) بزرگ که شدی خودم برات تعریف می کنم.


خلاصه پسر گلم، مثل دفعه قبلی باز هم گفتن که شما پرخوری می کنی. قرار شد فاصله ی بین شیر دادن رو زیاد کنم. در واقع از زمانی که شما اظهار گرسنگی کردی نیم ساعت تا 45 دقیقه باید سرت رو گرم کنم و بعدش بهت شیر بدم. دیشب تقریبا همین کار رو کردم که البته نتیجه این شد که مدت زمان کمتری برای آبیاری مامان صرف میشد و در فواصل هر بار برگردوندن شیر شما یک استراحتی می کردی!


روز هفتادم- بعد از مطب دکتر

این هم عکس آقا پسر وقتی از مطب برگشتیم. توی ماشین خوابش برده بود.




  • مامان لیلا

سلام پسر گل مامان

جونم چی بگه برای پسر گلم که دو روز پیش و در آستانه ی 51 امین روز زندگی مراحل مسلمونی رو تکمیل کرده و دیگه یه مرد واقعی شده ؛)

محمدم، روز یکشنبه ما شما  رو بردیم و ختنه کردیم!

الهی مادر فدات بشه که چقدر گریه کردی :(

وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون اشک توی چشمات بود و قرمز شده بودن، اما آروم بودی. وقتی اومدی بغل مامان و شیرت رو خوردی بعدش شروع کردی به گریه کردن و گریه کردن!

تا برسیم توی ماشین همینجوری داشتی گریه می کردی و بعد از چند دقیقه توی بغل مامان بی حال بودی و پستونکت رو می خوردی و حاضر هم نبودی ولش کنی.

بابا ما رو رسوند خونه ی خاله زهرا و توی همین فاصله که از ماشین پیاده شدیم بازم شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم بلافاصله خانمی شما رو از من گرفت و سعی کرد آرومت کنه که آروم هم شدی :) خواب می رفتی ولی عمیق نبود و همش دوست داشتی توی بغل باشی.

الهی مادر به فدات بشه که با درد کشیدن شما مامان هم گریه کرد :) آخه مامان طاقت دیدن ناراحتی پسرش رو نداره.

بعد از اومدن خاله به خونشون ما رفتیم خونه ی باباجون. خلاصه اینکه ما دو شب خونه ی باباجون موندیم و خدا عمر بده خانمی رو که حسابی مراقب شما بود و شما هم البته فرشا و لباساشونو بی نصیب نذاشتی ؛)

عزیزدلم، امروز  صبح من و شما برگشتیم خونه ی خودمون و من شما رو بردم حمام که مثل خاله زهرا که دیروز این کار رو انجام داد شما رو توی طشت آب گرم بنشونم. اما نمی دونم طفلک من درد داشتی یا از روی گرسنگی بود که خیلی گریه کردی و طاقت نیاوردی. مامان هم خودش و لباساش مثل موش آب کشیده شما رو آورد بیرون و شیر خوردی و خوابیدی.

الان هم توی یه خواب ناز فرو رفتی و مامان داره این خاطره رو برات می نویسه. دلم برات تنگ شده که بیدار بشی و باهم حرف بزنیم :)

عکسای مربوط به این پست رو هم بعدا برات میذارم. همراه با عکسای پستای قبلی که قولش رو بهت دادم. :)



  • مامان لیلا
سلام عزیز دل مامان که 22 روز و یک ساعت و 30 دقیقه ای شدی.
بالاخره بعد از دو سه روز مامان فرصت کرد تا بشینه پای کامپیوتر و وبلاگ شما رو به روز بکنه.
عزیز دل مادر، این دو سه روزی که گذشت برای شما و مامان و بابا خیلی سخت بود. آخه شما دائم بی تابی می کردی و شب که میشد گریه و زاری و جیغ و فغان. همش دوست داشتی شیر بخوری و در عین حال دوست نداشتی بخوری.
تا اینکه دیروز بردیمت پیش آقای دکتر. هزار ماشاالله وزنت با لباس شده بود 4.5 کیلوگرم. آقای دکتر همه جای شما رو معاینه کرد و گفت که همه چیز خوبه و الحمدلله آقا پسر ما سالم سالمه. وقتی به دکتر گفتم که چند روزه که خیلی بی تابی و مدام شیری که خوردی رو بر می گردونی گفت که وزنت نشون میده که پرخوری کردی. خلاصه اینکه قرار شد هر.قت شما دلت شیرخواست بهت ندیم! چون خیلی وقتا گرسنه نیستی و همینجوری می خوای بخوری! اما نمی دونی عزیز دلم دیشب برای اینکه زیر 2 ساعت و نیم به شما شیر ندیم چه بلایی سر مامان و البته بیشتر سر بابا نیاوردی. چون مسئولیت نگهداری شما اینجور وقتا افتاد گردن بابا. آخه مامان دو شب بود که نخوابیده بود.
خلاصه اینکه بگذریم جگر مامان. بریم سراغ حرفای خوب.
تا یادم نرفته از حرکت خارق العاده شما بگم وسط گریه و زاری دو شب پیش. وقتی که بابا شما رو روی شکم خوابونده بود همینجوری که جیغ می زدی و گریه می کردی خودت رو در یک حرکت برعکس کردی. من و بابا کلی ذوق کرده بودیم و دیگه هرکار کردیم که این کار رو دوباره تکرار کنی نکردی که نکردی.
دیگه جونم برات بگه که پسر گل من نه تنها روز به روز داره تواناییهاش بیشتر میشه بلکه بغلی هم شده. شما معمولا نصفه شبا ساعت 2 تا 4  بیداری! دیشب اصرار داشتی که توی بغل مامان و رو به اتاق باشی تا بتونی همه جا رو خوب خوب نگاه کنی. اون هم نه اینکه مامان یکجا بشینه. بلکه مامان باید راه میرفت. تا آقا پسر بتونه همه جا رو خوب ببینه.
جگر مامان. قرار شده که فعلا از عکسای شما چیزی اینجا نذاریم. آخه میترسیم یه وقت پسرکمون چشم بخوره ؛)

خوب دیگه پسر گلم. برای امروز بسه. مامان دیگه ذهنش کار نمی کنه از اتفاقات دو سه روز گذشته بنویسه. بهتره تا شما هم خوابی مامان بیاد کنار شما بخوابه و استراحت کنه تا بابا بیاد.
تا بعد ...



  • مامان لیلا