محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۷ مطلب با موضوع «تواناییها» ثبت شده است

سلام بلای من

توی این پست میخوام از تواناییهات در یک سال و 8 روزگی بنویسم.

پریروز برای اولین بار تونستی اسباب بازی برجت رو روی هم بچینی. البته نه همشونو. فقط دوتاشو! و بعدش برای خودت دست میزدی. بعد دوباره برش میداشتی و برای اینکار هم برای خودت دست میزدی!

راه رفتنت خیلی عالی شده و با کفش هم دیگه راحت راه میری اما هنوز نمیتونی بدون زمین خوردن راه بری.

دیگه از مبل و تخت به طرز حرفه ای میای پایین و این یه دنیا راحتم کرده چون میدونم که اگه از خواب بیدار بشی و دیر برسم بهت خودت رو مثل چند وقت پیش پرت نمیکنی پایین. اما از اون طرف کارم در اومده که وقتایی که میخوام بخوابونمت گستره ی مکان بازیت به اندازه ی وسعت همه ی خونه زیاد شده! همینطور میتونی از روی مبل هم بالا بری اما قدت هنوز به تخت نمیرسه.

ادای ما رو وقتی تلفن حرف میزنیم درمیاری و گوشی میگیری و روی مبل میشینی یا دور خونه راه میری و بلند بلند حرف میزنی :)

و درآخر اینکه امروز صبح (ساعت 11) مثل آدم بزرگا خودت وقتی بیدار شدی از روی تخت اومدی پایین و خیلی خوشحال اومدی از اتاق بیرون و من رو که پای کامپیوتر نشسته بودم سورپرایز کردی ؛)

  • مامان لیلا

سلام پسر یکساله ی من

با احتساب سال 91 که کبیسه بود. امروز 367 امین روز از زندگی شماست.

تولدت رو بهت تبریک میگم و امیدوارم سالیان زیاد صحیح و سلامت، زیر سایه ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در لشکرشون باشی.

دیروز می خواستم این پست رو برات بذارم اما فرصت نشد. راستش گل پسر عزیز من یه مقدار حال ندار بود. نمیدونم سرماخورده یا پیش زمینه های درآوردن دندون جدیده اما به دو شبه که تب میکنی و آبریزش بینی داری و البته آب دهنت هم به شدت آویزونه و بعضی وقت ها عطسه یا سرفه هم می کنی.

امیدوارم تا روز شنبه خوب خوب بشی که بتونیم بریم و برات واکسن یکسالگیت رو بزنیم :)

در سال اول زندگیت 6 تا دندون درآوردی. تونستی راه بری. به زبون خودت حرف میزنی و هروقت دلت بخواد مامان و بابا میگی. هنوز نمیتونی پازل درست کنی اما کلاغ پر، گنجشک پر و لی لی حوضک بازی می کنی. علی رغم تدابیر امنیتی من برای نیومدن شما به آشپزخونه بالاخره یجوری راه رو پیدا میکنی و کمدها رو بیرون میریزی.

خلاصه اینکه توی این یکسالی که گذشت شما شادی و نشاط رو به خونه ی ما آورده بودی. لحظه لحظه های دیروز و امروز رو من به یاد سال گذشته بودم و تداعی خاطراتش رو میکردم.

در پست بعدی هم دوتا عکس میذارم یکی مربوط به ساعت 4:35 28 بهمن سال 91 و یکی هم مربوط به امسال. تصمیم دارم این پست رو هرسال به روز کنم.

  • مامان لیلا



مدت زمان: 13 ثانیه
  • مامان لیلا


مدت زمان: 19 ثانیه

پ.ن : صدای پس زمینه مربوط به برنامه ی جمعه ی ایرانی رادیوست :)
  • مامان لیلا

سلام نازنینم

چند روز پیش بود که خودت تونستی بدون دست گرفتن از جایی از روی زمین بلندشی و بایستی. کلی تشویقت کردم و شما با تعجب نگاهم کردی. فردای اون روز هم دوباره تکرار کردی و از روز بعدش زیادتر شد. دیروز هم چندین بار بلندشدی و افتادی. مدام بلند میشدی و میفتادی اما امیدت رو از دست نمیدادی :)


عزیز دلم، فقط 8 روز تا تولد شما مونده و من و بابامحمود تصمیم داریم آخر این هفته بریم قم و با دعوت کردن خاله و دایی و عمه های بابامحمود برای شما جشن تولد بگیریم. من از الان دارم برنامه ریزی برای غذاها و تدارکات مهمونی رو میبینم بس که خوشحالم :)


راستی پسرم، شما مدتیه که دیگه پستونک نمیگیری. نمیدونم دقیقا از چه زمانی ولی فکر کنم یک ماهی بشه. من از این موضوع خیلی خوشحال نیستم چون برای خوابیدن شب شما روی پستونک حساب کرده بودم اما از طرفی وقتی می بینم که چقدر راحت و بی دردسر دیگه پستونک نخوردی خدا رو شکر میکنم. البته این رو هم بگم که فکر میکنم برداشتن این موجود دوست داشتنی در طی روز از جلوی دست شما و منحصر شدنش به رختخواب باعث شد که از عادتش بیفتی. هرچند که شما تقریبا از ماه 3 به بعد خیلی دیگه علاقه ی شدیدی بهش نشون نمیدادی. الان هم که تا میذارم توی دهنت یا ناراحت میشی و درمیاری و پرتش میکنی و یا با زبونت میدی بیرون!



  • مامان لیلا
سلام گلم
قول داده بودم برات از راه رفتنت بنویسم. از هفته ی پیش که دو روز رفتی مهدکودک انگار راه رفتنت یکدفعه ای رشد کرد. تلاش و تمرینت برای راه رفتن بیشتر شده. بعضی وقت ها فاصله های نسبتا طولانی رو و تا 30 قدم میتونی برداری و البته وسط راه برای حفظ تعادلت می ایستی. بعضی وقت ها هم به هدف که نزدیک میشی میخوای سرعتت رو تند کنی که میخوری زمین. حالا ممکنه این هدف یه بار مامان باشه و یه بار مهر نماز :)
متاسفانه هنوز موفق نشدم عکس و فیلم شکار کنم. آخه کافیه بفهمی دوربین دستمونه اونوقت تمام هوش و حواست میشه گرفتن دوربین.
خلاصه اینکه این روزها مدام داری تمرین راه رفتن میکنی و امیدوارم تا روز تولدت راه بیفتی :)
  • مامان لیلا

سلام گل مامان

میبینی اصلا فرصت نمیکنم بیام و برات بنویسم؟! آخه انقدر که شما بلا شدی. پرجنب و جوش و سرحال. اصلا اجازه نمیدی مامان تکون بخوره وقتایی که بیداری. میگی همش کنار من بشین و من بازی کنم. تلفن که حرف میزنم مدام گریه میکنی و می خواهی تلفن رو از دستم بگیری. موبایل هم که دیگه بدتر. تلویزیون رو خیلی روشن نمی تونم بکنم چون نگران میشم که چشمای گل پسر من ضعیف بشه. تازه بعضی از وقتایی هم که روشن می کنم شما شاکی میشی که چرا به شما توجه نمی کنم. کافیه بخوام برم توی آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم. شما جیغ و داد راه میندازی. کتاب هم بخوام بگیرم دستم و بخونم شما سر میرسی و از دستم میگیری و کاغذهاش رو پاره پاره میکنی و می خوری! خلاصه اینکه اکثر وقت ها ما نشستیم و داریم در و دیوار رو تماشا میکنیم و شما بازی می کنی و البته هروقت خودتون صلاح بدونید با شما هم بازی میکنیم :)

حالا متوجه شدی چرا فرصت نمی کنم برات بنویسم؟ چون زمانهایی که خوابی انقدر کار نکرده دارم که اول میرم تا اونها رو انجام بدم.

بگذریم.

12 روز دیگه شما یک سالت تموم میشه و من روزشماری میکنم برای رسیدن روز تولدت. این ماهی که گذشت رشد خیلی سریعی داشتی. هر روزش داری بزرگتر از روز قبل میشی. حرفامونو خوب میفهمی. بازیا رو خوب میفهمی. یه جورایی شعورت خیلی رفته بالا ؛)

هفته ی قبل رفته بودیم قم. اول که وارد شدیم شما خیلی غریبی میکردی و چسبیده بودی به مامان و پیش هیچکس نمیرفتی. اما کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی کردن. تا اینکه باباجون اومد خونه و شما هم پریدی بغلش و طبق معمول خودتو براشون شیرین کردی.

جونم برات بگه که کلی راه رفتنت تقویت شده بود. البته برای راه رفتنت میخوام یک پست جداگانه بذارم.

خلاصه اینکه ما پنجشنبه شب رفتیم قم. جمعه عصر رفته بودیم مهمونی و در راه برگشت که بابامحمود همراهمون نبود و من داشتم رانندگی میکردم و شما بغل عمه سکینه بودی شروع کردی به گریه کردن. خوابت گرفته بود و بغل مامان رو میخواستی. هرچی شعر خوندم و سعی کردم آرومت کنم نشد و اشکی بود که میریختی. خلاصه کشیدم کنار و عمه نشست پشت فرمون و شما توی بغل مامان شیر خوردی و خوابت برد. حوالی ساعت 8 بود که خوابیدی و تا شب که می خواستیم برگردیم تهران هم بیدار نشدی و تا فردا صبح ساعت 10 خواب بودی.

از روز یکشنبه تهران برف شدیدی گرفته. دیروز مدرسه ها تعطیل شده بود و ما همراه خاله زهرا برای نهار رفتیم خونه ی باباجون. شما هم اونجا کلی راه رفتی و کلی شیرین کاری کردی. رابطه ی شما هم با بابای من مثل بابای بابامحمود خیلی خوبه. غلش میری و دیگه حتی بغل من هم نمیای! خاله زهرا کلی شما رو میچلوند و جیغت رو درمیاورد. علی پسرخاله هم هروقت میومد سمتت جیغ میکشیدی. آخه مدام فشارت میده و مدل پسرونه باهات بازی میکنه ؛) اما از دختر خاله ات بگم که بازی مورد علاقه ی شما هل دادن روروئکه و ریحانه ی طفلی هم پا به پای شما روروئک رو میگیره که یه وقت لیز نخوره و شما بخوری زمین.




  • مامان لیلا

سلام نازنینم

 21 روز دیگه تا یک ساله شدن شما مونده. الحمدلله مشکلاتی که این مدت باهاش درگیر بودی خیلی کم شده. اما این روزا درگیر دندونهای جدیدی. من هم روزی چندبار روی لثه هات دیفن هیدرامین میزنم تا هم دردشون کمتر بشه و هم کمک بشه که زودتر دندونات در بیاد. این رو خانم دکتر صرافان، طب سنتی، بهم گفت.

حالا که کمی از عمده ی مشکلاتت حل شده در فکر اینم که خوابت رو تنظیم کنم. فعلا برنامه ات اینجوریه که شب هر ساعتی که خوابیده باشی صبح از ساعت 9:30 ، 10 بیدار میشی و عصرها هم حدودای سه ساعت می خوابی. خوابیدنت به این بستکی داره که کی شربت سیتریزنت رو بخوری. اگر همون موقعی که میخوری تا یک ربع بعدش موفق به خوابوندنت شدم که خوشبخت روزگارم! در غیر این صورت نمیدونم چه تغییرات فیزیکی ای در بدنت رخ میده که تا یک ساعت و نیم بعدش بیداری و ورجه وورجه میکنی و البته بعدش بیهوش میشی. خاله زهرا میگه این داروها مُخِل خوابن.

این روزا داری مقدمات راه رفتن رو یاد میگیری. بدون اینکه دستت رو بگیری به جایی سعی می کنی بایستی. گهگاهی قدمی بر میداری. یاد گرفتی در حالیکه روی پاهات ایستاده ای سرت رو بذاری رو زمین و منحنی بسازی!

پریروز برای اولین بار بدون کمک کسی و خودت به تنهایی از روی مبل اومدی پایین.

دیروز مامان مهمون داشت. خاله سارا و خاله زهرا، از دوستان قدیمی مامان، اومده بودن خونمون برای نهار. من هم خیالم راحت بود که چند روزیه که راه آشپزخونه رو با صندلی بستم و شما نمیتونی بیای و من با خیال راحت کارهام رو انجام میدم. اما شما به عشق جاروبرقی! از روی صندلی مَلَّق زدی و خودتو انداختی توی آشپزخونه! بعد از اون هم یاد گرفتی که صندلی رو هل بدی و از کنارش راه باریکی برای خودت درست کنی و بیای داخل! و خلاصه اینکه کار من در اومد.

مهمونا که رفتن یه تیکه از انارهایی که برای مهمانها پوست کنده بودم رو نمی دونم از کجا کش رفتی و شروع کردی به خوردن. خیلی بامزه می خوردی. دونه ها و پوست و همه چی رو باهم گاز میزدی. اما بعد از تموم شدنش تمام سر و صورت و لب و دندونا و زبونت سیاه شده بود!


این عکس ها هم از جمله مکان های مورد علاقه ی شما گرفته شده.




  • مامان لیلا

و امروز دوشنبه، سی ام دی ماه، اولین روزی بود که شما اولین قدم های جدیت رو بدون کمک دیگران برداشتی و راه رفتی. البته قبلا در حد یکی دوتا قدم رفته بودی ولی امشب دوبار تا پنج قدم برداشتی. دفعه ی اول می خواستی به سمت من بیای و دفعه ی دوم به سمت بشقاب غذای بابا ؛)

  • مامان لیلا

سلام مهربونم

دیروز رفته بودیم مهمونی. شما مثل همیشه آقا بودی. برام خیلی جالب بود که حتی یه نی نی رو هم اذیت نکردی. اصلا سمتشون نمیرفتی و مشغول بازی خودت بودی. احتمالا فهمیده بودی اونجا از همه بزرگتری و می خواستی بزرگی بکنی ؛)

من که نتونستم هیچ عکسی بگیرم. اما منتظرم تا خاله مریم عکسهایی رو که گرفته بذاره و من ازشون استفاده کنم.


راستی پسرم

الحمدلله شما دیگه میتونی ارتفاع رو تشخیص بدی و جز در موارد محدود با کله از روی مبل و تخت پایین نمیری. امروز هم به طور خیلی حرفه ای دستت رو گرفتی به تخت خودت و تا من اومدم شما رو بگیرم خودت رو روی جفت پاهات سر دادی و با پا از روی تخت ما رفتی پایین تا شیشه ی روغن زیتون رو که انداخته بودی روی زمین برداری.

  • مامان لیلا