محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سلام پسر نازنین مامان

بالاخره بعد از دو ماه من تونستم بیام و برای پسر خوبم توی وبلاگش مطلب بنویسم!

علت این تاخیر رو بر من ببخش. عمده اش بخاطر عضو جدید خانواده است که تا یه مدت دیگه پا به دنیای قشنگ ما میذاره و این چند ماه به شدت من رو درگیر کرده بود و نمیتونستم پای کامپیوتر بنشینم.


بریم فعلا سراغ شما و تواناییهات!

این روزها بیشتر باهم میریم بیرون. شما به سنی رسیدی که به شدت نیاز به همبازی داری. علاوه بر بیت الزهرا که مکانیه که از طرف حوزه در اختیار ما قرار گرفته و برنامه های خاص خودش رو داره و سعی میکنیم هفته ای یک روز بریم، روزهای سه شنبه هم شما با 4، 5 تا کوچولوی پسر هم سن خودت قرار بازی داری.


شکر خدا هم بچه های خیلی خوبی هستند و هم مامانهای خیلی خوبی دارند.


از حرف زدن شما بگم که داره کامل میشه. شما به سرعت داری کلمات جدید و جمله های جدید رو یاد میگیری. هر چند روز یکبار هم روی یه جمله یا کلمه ای تمرکز میکنی و مدام میگی!

مثلا این مدت روی جمله ی "فلانی بوشش؟" یعنی فلانی، که این فلانی میتونه هرکسی باشه، کوشش؟

یا "مامان/بابا بجا بودی؟" یعنی کجا بودی! جالبه که حرف "ک" رو میتونی بگی ولی نمیدونم اینجور جاها چرا میگی "ب".



  • مامان لیلا

سلام عزیز دل من

بالاخره بیستمین دندون شما هم دراومد و گل پسر من فعلا تا مدتی راحت شده!

از آبان ماه که تقریبا میشد حول و حوش 21 ماهگی شما شدیدا درگیر درآوردن دندانهای 16 به بعدت بودی. لثه هات متورم و سفید شده بود و تا مدت ها اجازه نمیدادی من توی دهن شما رو نگاه کنم تا ببینم اوضاع از چه قراره. دیفن هیدرامین هم نمیتونستم برات بزنم به چند دلیل. اولیش این بود که چون که دندونها خیلی عقب بودن تا دستم رو میکردم توی دهن شما عق میزدی!

دومیش این بود که چون لثه هات متورم بودن حسابی دردت میومد وقتی بهشون دست میزدم. خلاصه این چند ماه رو طی کردی با این دردها و سختی ها. از بی قراری شب گرفته تا اگزماها و خارش شدید پاها تا ابراز زبانی درد و خوردن هر چیزی که دستت میومد!


تقریبا چهار هفته پیش بود که من دهان شما رو نگاه کردم و هیچ دندون جدیدی ندیدم. جمعه 17 بهمن توی یه مهمونی حسبی ابراز درد میکردی و غذا نمیخوردی و تا میرفت توی دهنت گریه میکردی و نمیذاشتی من و یا زهره جون، دختردایی دندانپزشک بنده، دهان شما رو نگاه کنیم.

تا اینکه جمعه ی هفته ی گذشته ، 8 اسفند، وقتی داشتم دندونهای شما رو مسواک میزدم در کمال ناباوری دیدم که دو تا دندون سمت راست (از طرف من) به طور کامل، و یه دندون فک پایین سمت چپ، نیمه کاره، در اومده. کلی خوشحال شدم و هیجان زده. شما هم به راحتی رهانت رو باز میکردی هربار میگفتم.

این قضیه گذشت تا رسیدیم به روز دوشنبه ی همین هفته! شما از شنبه صبح حالت مریض و تب کرده داشتی همراه با آبریزش بینی. انگار سرما خورده بودی. استفراغ هم کردی چند بار! دوشنبه صبح حالت بهتر شده بود ظاهرا. اما ظهرش نمیخواستی بخوابی و من شما رو به زور خوابوندم. مزاجت هم نامناسب بود البته ولی اجابت مزاج نمیکردی :پی خلاصه به هر ضرب و زوری بود من شما رو خوابوندم. تقریبا یک ساعتی خوابیدی و به یکباره ساعت 3:10 از خواب با گریه بیدار شدی. گریه میکردی و جیغ میزدی و هیچ چیزی آرومت نمیکرد! دقیقا هیچ چیزی. قرار بود شب بریم خونه ی باباجون و من میدونستم که خانمی مدرسه است. باهاشون تماس گرفتم و قرار شد که به باباجون خبر بدن که بیان اینجا شاید شما با دیدنشون آروم بشی. ساعت داشت 4:30 میشد و جیغ و گریه های شما کماکان ادامه داشت. مدام میگفتی "درد" اما تا میپرسیدم کجات درد میکنه جیغ میزدی. بهونه ی "شی شی" هم میگرفتی و از اینکه بهت نمیدادم ناراحت میشدی و باز هم جیغ میکشیدی. صدات بدجوری گرفته بود و از دست من هم کاری بر نمیومد. تا اینکه به ذهنم رسید همزن برقی رو بدم به دستت. بدنه ی بدون تیغه رو زدم به برق و دادم دستت تا باهاش بازی کنی. شما اصرار داشتی تیغه رو هم بهش وصل کنم من هم رفتم از آشپزخونه یدونه موز بیارم تا تیغه رو وصل کنیم و شیر موز درست کنیم.

شما آروم شده بودی و من خسته بودم با ذهن تعطیل! یه دفعه صدای گریه و نق و نق شما رو دوباره شنیدم و بدو بدو اومدم توی هال و دیدم دوشاخه توی دست شماست و در یک لحظه احساس کردم که برق داره میگیردت!!! خلاصه اینکه یک جیغ بنفشی کشیدم و سیم رو از دست شما کشیدم و انداختم اونطرف و بغلت کردم و شما توی بغل من داشتی گریه میکردی و من هم شوک زده بودم!

خلاصه همون جی بنفش من شما رو توی شوکی برد که گریه ات آروم شد و حالا نوبت مامان بود بزنه زیر گریه!! با باباجون تماس گرفتم که هرچه سریعتر خودش رو برسونه.

خلاصه گریه ی شما تبدیل شد به بغض و روی تختت خیلی مظلوم دراز شده بودی و سرت رو گذاشته بودی روی بالشت و هز ار گاهی پاهای پر از اگزمات رو میخاروندی. همون موقع بود که باباجون رسید و شما با دیدن باباجون و حرف زدم باهاش کمی خنده اومد روی لبهات. گفتی میخوای بشینی پای لپ تاب و فیلمهای تولدت رو ببینی که دوباره جیغ کشیدی و زدی زیر گریه و شروع کردی به گفتن کلمه ی "درد". اومدم گفتم دستت رو بذار اونجایی که درد میکنه و شما گذاشتی روی گوش راستت و جیغ و گریه و سرت رو گذاشتی روی زمین و از درد به خودت میپیچیدی!

حاضر شدی تا ببریمت پیش دکتر برخوردار! البته شب قبل یه دکتر دیگه رفته بودی و اون گفته بود که گوش ما عفونت نداره. دکتر هم برای ساعت 8 شب وقت داد. از مطب رفتیم مدرسه پیش خانمی. طی مشورتی که با خاله زهرا داشتم پیشنهاد داد تا یه نگاهی بندازم شاید دندونت دراومده باشه و من هم دیدم که بلهههههه، آخرین دندون شما، فک بالا سمت چپ (از طرف من) جوونه زده!  اون شب که برگستیم خونه نسبتا آروم خوابیدی. شبهای بعد هم همینطور. محل اگزماهات دیگه کمتر داره میخاره و من امیدوارم که خیلی از مشکلات و بی قراری هایی هم که این مدت داشتی با تموم شدن دندونها رفع بشه.


  • مامان لیلا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۸
  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

شما آخرین شیر رو از مامان دوشنبه شب، 4 اسفند خوردی.

امروز ، هشتمین روزیه که شما شیر ظهر نمیخوری و پنجمین روزیه که اصلا شیر نمیخوری! یعنی از آخرین باری که مامان به شما شیر داد خوردی 4 شبانه روز و نیم میگذره و من نه تنها باید حواس شما رو پرت کنم وقتی بهونه میگیری بلکه باید حواس خودم رو هم پرت کنم وقتی یادم میفته. بعضی وقتها انقدر دلم میخواد که بغلت کنم و بهت شیر بدم. اما میدونم که خیلی اذیت میشی. بیشتر از اینکه نخوری اذیت میشی.


خلاصه داستان از کجا شروع شد که شیر خوردن شما تموم شد.

تا قطع شیر بیدارباش صبح رو توی پست قبلی نوشتم.

روز جمعه ی هفته ی پیش که جشن تولد شما بود، شما ظهر نخوابیدی. یعنی مامان هم اصلا وقت نداشت که برای خوابوندن شما تلاش بکنه. شب حدودای ساعت 9 بود که شیر خوردی و خوابیدی. شب نا آروم خوابیدی و صبح که از خواب بیدار شدی بازهم شی شی میخواستی و بهونه گیری میکردی. اصلا یکی دو روزی بود که بهونه گیر شده بودی. مثل همون صبح جمعه که با شرط و شروط بهت شیر دادم انقدر بهونه گرفتی.

خلاصه صبح شنبه یه تماسی با مشاور حوزه، خانم غروی، گرفتم و ایشون گفتن که خیلی طولش دادی و از همین امروز، دو روز بذار برای شیر ظهر و دو روز هم برای شیر شب و تمومش کن.

من با وجود خستگی بسیار از سه شب بی خوابی، شما رو برداشتم و باهم رفتیم کیدزکلاب مجتمع کوروش و شما یک ساعت و نیم بازی کردی. کلی هم شن بازی کرده بودی و حسابی خسته و گرسنه بودی. انقدر که از گرسنگی میخواستی بیای خونه و موقع خوردن نهار سر سفره میخواستی بخوابی!

خلاصه من هرچی شما رو بغل کردم و راهت بردم تاثیری نداشت و شما خوابت نمیبرد. چون خودم هم خیلی خسته بودم چندباری دعوات کردم :(

خلاصه اون روز طهر اصلا نخوابیدی و من با خودم فکر کردم که شما دیگه هیچ وقت ظهرها نخواهی خوابید! شب هم زود شیر خوردی و خوابیدی.طبق معمول روزهایی که اگر ظهر نخوابی خواب شبت به شدت نا آرومه، یک ساعت بعد بیدار شدی و نا آرومی کردی و گیر دادی که حتما باید شی شی بخوری. اصلا یکی دوشبی بود که بهونه گیر شده بودی. خلاصه ما دومرتبه به شما شی شی دادیم و خوابیدید و بعدش من از فرط ناراحتی و اومدم و زدم زیر گریه! احساس میکردم که توسل به حضرت علی اصغر هم دیگه جواب نمیده و کلافه شده بودم.

خانم غروی روزهای اولی که میخواستم شما رو از شیر بگیرم نماز توسل به حضرت علی اصغر رو پیشنهاد داده بودن که بخونم و من هم تنبلی کرده بودم و نخونده بودم. خلاصه اومدم و اون نماز رو خوندم. دو رکعت مثل نماز صبح و بعدش تسبیحات حضرت زهرا و صد مرتبه ذکر "الهی انشدک بدم المظلوم اقض حاجتی" و 14 مرتبه همین ذکر توی سجده. این نماز رو میشه یک یا شش یا چهل بار خوند. خلاصه ما با نیت 6 بار شروع کردم تا پایان از شیر گرفتن شما و انگار که آب روی آتش بود! خودم که خیلی آروم شدم.

روز دوم دیگه نرفتیم بیرون چون هر دو خسته بودیم به اندازه ی کافی! در کمال ناباوری شما وقتی راهت میبردم از من خواستی برات لالایی بخونم و سرت رو گذاشتی روی شونه ی من و خوابت برد. هرچند که یکی دوبار بهونه ی شی شی گرفتی ولی گیر ندادی!

روز سوم، من و شما از خونه رفته بودیم بیرون و جایی بودیم پر سر و صدا و باورم نمیشد به همین شیوه خوابت ببره!

روز چهارم صبحش رفته بودیم بیرون و در راه برگشت به خونه شما خوابت برد. از اون روز، سه شنبه می خواستم شیر شبت رو هم شروع کنم. برای همین از بابا خواستم که شما رو ببره به استخر تا حسابی خسته بشی. خودم هم مهمونی دعوت بودم نزدیک استخر! با اینکه خیلی خسته بودی دو ساعتی طول کشید تا توی رختخواب انقدر غلت بزنی تا خوابت ببره و باز در کمال ناباوری من خیلی سر شی شی خواستن بیتابی و بهونه گیری نداشتی.

چهارشنبه و پنجشنبه که مامان دانشگاه بود، هم ظهرها و هم شب ها رو توی ماشین خوابت برد.

جمعه ظهر خونه ی بابایی بودیم و از سر شیطنت و بازی اصلا نخوابیدی. اما شب هم راحت خوابت نبرد و وقتی داشتم پوشکت رو عوض میکردم یکهو خوابت برد!

تا رسیدیم به امروز ظهر که دیگه اصلا بهونه ی شی شی نگرفتی و خودت اومدی یه بالشت وسط هال خونه گذاشتی و پتو روی شما کشیدم و خوابیدی!

خلاصه اینکه خیلی این فرآیند از شیر گرفتن سخت بود. اما واقعا توسل به حضرت علی اصغر خیلی خوب جواب میده! من در اموری که به شما مربوط میشه هربار به ایشون متوسل شدم جواوب گرفتم بی بر و برگرد.


اما نکاتی که به تجربه ی من برمیگرده از این دوران برای مادرهای عزیزی که این پست رو میخونن:

اول اینکه طولانی شدن دوره ی از شیر گرفتن اشتباه محضه! من توی هر دوره ای که بیش از ده روز طول کشید محمدمهدی بیشتر اذیت شد و بهونه گیر شد. یه جور بلاتکلیفی داشتیم هر دوتاییمون. به هرحال نمیتونست تشخیص بده چرا مامان یه بار نمیده و یه بار دیگه میده!

ضمن اینکه هر دوره ی جدید رو در یکی دو روز اول بهتر باهاش کنار میومد.

دوم اینکه من باهاش خیلی منطقی صحبت میکردم که شی شی دیگه برات مفید نیست و شیر خوبه باید بخوری قوی بشی و اینه خاله شادونه و دونه ها همیشه این شعر رو میخونن که "شیر بخوره همیشه یه شیشه دو شیشه   بچه ای که شیر بخوره هیچ وقت مریض نمیشه" و به بازی و خنده میکشوندم و تقریبا از بهونه گیریش کم میشد.

البته محمدمهدی پسر منطقی ایه.

از خانم غروی که پرسیدم البته گفتند از جملاتی مثل بزرگ شدی و اینها استفاده نکنید.

سوم اینکه محمدمهدی روز اول نخوابید و این موضوع من رو به شدت عصبانی و نگران کرد! توصیه میکنم اصلا عصبانیت به خودتون راه ندید و سعی کنید بچه رو دعوا نکنید وگرنه تنها چیزی که بعدش میمونه عذاب وجدانه و بس! ضمن اینکه بچه بیشتر لج میکنه و اصلا حرف شما رو گوش نمیده.


چهارم، به نظر من با قطع شیر دهی، بچه وارد مرحله ی جدیدی از زندگی خودش میشه. من این رو توی رفتارهای محمدمهدی به وضوح میبینم و فکر میکنم یه جور استقلال رو داره تجربه میکنه. چه بسا که نیازش به مواد غذایی دیگه خصوصا ویتامین و میوه جات بیشتر میشه و بهتر میخوره.


بازهم اگر چیزی یادم اومد مینویسم.


  • مامان لیلا

سلام پسر قشنگم.
از نوبت قبلی که برات متنی نوشتم و روی صفحه پسرما رفت عمرت دو برابر شده عزیزم.

ان شا الله وقتی این متن را میخونی سالم و سلامت باشی.

سلامتی بزرگترین دارایی و نعمت و آرزوست.

متنی که سال گذشته برات نوشتم را الان داشتم میخوندم. دیدم توصیه های خیلی خوبی برای زندگی بهت کردم.

الان میخوام کمی درباره اون دوره ای که تو داری توش زندگی میکنی برات پیشگویی کنم!!!  :)

تعجب نکن. من پیشگو نیستم ولی همیشه راه هایی هست که میشود رگه های علمی و فناوری و همینطور اجتماعی و سیاسی را که در آینده پررنگ میشوند و غلبه پیدا میکنند را تشخیص داد.

سیاست: فکر مینکم تو دوران تو - حدودا 20 سال دیگه - اثری از کشور اسراییل نمونده. کشوری مثل امریکا هم که علمدار همه مستکبرین جهان هست مثل موشی در سوراخش خزیده و داره با تنش های شدید جامعه خودش دست و پنجه نرم میکنه و کشورش هر روز آشوب و جنگ و خونریزی هست و مردم قصد براندازی نظام حاکمش را دارند.

اقتصاد: تو دوره ای که تو هستی وضعیت اقتصادی ایران به یک ثبات مناسب رسیده. طوری که بیشتر اجناس مصرفی ساخت کشور خودمون هستند و مردم هم کمتر گرایش به خرید کالای خارجی دارند. اشتغال وضعیت خوبی داره و بیکاری به این شکل فعلی از بین رفته. رفاه مردم بهتر شده و رضایت عمومی مردم در حدی هست که شاید جز 10 کشور اول دنیا از این منظر هستیم. رشد فناوریهای پیشرفته و صادرات دانش بنیان وضعیت مطلوبی دارند و جز 10کشور هستیم.

اجتماع: غالب مردم در طی یک فرایند انقلابی به سمت سبک زندگی ایرانی و اسلامی بازگشت دارند و تقلید از فرهنگ غرب به این شکل موجود - الان - از بین رفته.

علم و فناوری: همانطور که گفتم اقتصاد حوزه فناوری توسعه خوبی داشته و بیش از 20درصد جی دی پی را تشکیل میده. فکر میکنم در دوره شما صادرات نفت متوقف شده و نفت به عنوان یک ذخیره باارزش برای نسل آینده ذخیره میشه. در این دوره بیش از 20درصد انرژی مصرفی از منابع تجدیدپذیر هست. تو دوره شما همه خودروها به سیستم وای فای شهری متصل هستند و خودروهای بدون راننده در حال فراگیر شدن هستند. گمان میکنم علاوه بر حمل نقل ریلی داخل شهری - مترو - وسایل نقلیه پرنده داخل شهری هم در حال توسعه باشند. البته در دوره شما موبایلها به شکل امروز شاید کمتر به چشم بیان و جای خودشون را به گوشیها و عینکهای هوشمند میدن. شایدهم در دوره شما امکان نصب چیپهایی داخل چشم یا گوش فراهم بشه برای اینکه انسان بصورت دائم به شبکه متصل باشه.
...
:)

خب کافیست دیگر.

ان شا الله تو هر شرایطی هستی سالم و سلامت و در امن و عافیت باشی و ایران را مثل جانت دوست داشته باشی.

آرزوی سلامتی و شادکامی برات دارم.

همیشه مورد توجه خدا باشی عزیزم.

خدانگهدارت.

  • مامان لیلا

سلام عزیز دوسال و 4 روزه ی مامان!

بالاخره جشن تولد شما برگزار شد. با کلی مهمان های عزیز و یه کیک قشنگ و کلی کادوهای هیجان انگیز!



  • مامان لیلا

سلام پسر دوساله ی من


دوسال از عمر با برکت شما توی خونه ی ما و در کنار من گذشت. دو سال پیش در چنین ساعتی شما 2 ساعت و بیست دقیقه از تولدت گذشته بود و ما با هم بیمارستان بودیم. هیچ وقت شیرینی اون لحظات قشنگ از یاد و خاطره ی من نمیره.


الان هم شما نشستی و با گوشی داری فیلم های خودت رو میبینی و من حرص میخورم! :((


جمعه قراره جشن تولد شما و بابا محمود رو همزمان باهم برگزار کنیم.

پسر نازنین من، امیدوارم سالیان سال با سلامتی زندگی کنی و عمر بابرکتی داشته باشی. امیدوارم همونجور که آرزوی هرروزه ی من هست شما جزو سربازان امام زمانمون باشی.


امیدوارم توی زندگیت موفق باشی.




  • مامان لیلا

سلام عزیز دل مادر

این روزها و شب ها، دوران سختیه برای من و شما. برای شما که دلت میخواد از مامان شیر بخوری و باید بری توی ترک و برای من که طاقت بی قراری شما رو ندارم اما چاره ای هم ندارم.

بذار قضیه رو از اول یه دور خوب و مرتب تعریف کنم.

یکشنبه شب 5 بهمن که مصادف میشد با ولادت حضرت شاه عبدالعظیم و شب تولد دو سالگی شما به ماه قمری بود رفتیم حرم ایشون و به ایشون متوسل شدیم تا بتونیم راحت این دوران ترک رو بگذرونیم.

اولین قدم برای من ترک شیرهای بین دو زمان بیدارباش صبح تا خواب ظهر و بیدار باش عصر تا خواب شب بود. یعنی این چهارتا زمانی رو که گفتم بعلاوه ی شیر شب تا صبح هنوز میدادم.

نمیخواستم خیلی طولانی بشه ولی 12 روز طول کشید تا بریم سراغ قدم بعدی. علتش هم این بود که قدم بعدی شیر شب تا صبح بود و برای اون به کمک بابا نیاز داشتم که دو شب آخر نبود. از معایب این طولانی شدن این بود که شما اوایلش خیلی خوب سرت گرم میشد و حواست پرت میشد اما کم کم انگار که فهمیده باشی یه خبرایی هست و من نمیخوام بدم شما شی شی بخوری یه مقدار بدقلق شده بودی.

از شنبه شب ، 18 بهمن، قطع شیر شب تا صبح شروع شد. اون شب شما زود خوابیدی. از روزش هم خیلی خسته شده بودی چون خواب ظهر 20 دقیقه ای بیشتر نداشتی و این از حسن قضایا بود. ساعت 9 خوابت برد. ساعت 11 بیدار شدی و بابا اومد پیشت و آب داد و خوردی و بدون بهونه خوابیدی. اون شب بابا پیش شما خوابید و من از نگرانی خوابم نمیبرد. خیلی دعا کردم و به حضرت علی اصغر متوسل شدم. شما رو به خدا سپردم و از خدا خواستم خودش شما رو آروم کنه.

ساعت 2 بود که بیدار شدی و بهونه ی من رو گرفتی. بابا گفت که مامان خوابیده و وقتی بیدار شد میاد و به شما شی شی میده. نکته اینجا بود که شما فقط "مامان" میگفتی و بهونه گیری از شی شی نبود. یه ربعی طول کشید و آب خوردی و یه مقدار بابا بردت دم شیر ظرفشویی و

ارومت کرد و برگشتید توی اتاق. من فکر کردم خوابت برده که برای خوردن آب بلند شدم و رفتم آشپزخونه که نگو شما هنوز بیدار بودی و فهمیدی من از جلوی اتاق شما بلند شدم. با خوشحالی بابا رو صدا کرده بودی که مامان بیدار شد. بابا هم کلی از دست من شاکی شده بود. اما من بازهم نیومدم توی اتاق شما. فکر میکنم اینجای قضیه رو کار بدی کردم! شما بازهم کلی گریه کردی و خوابت برد. من هم 20 دقیقه ای توی
آشپزخونه موندم تا مطمئن بشم شما خوابی.

یک ربع بعدش دوباره بیدار شدی و بهونه گرفتی اما زود خوابیدی. ساعت یک ربع به سه بود که خوابت برد. ساعت یک ربع به 7 بود که یه نقی زدی و بابا بیدار شد و روی شما پتو کشید. ما رو برای نماز بیدار کردی. تقریبا نیم ساعت بعد بیدار شدی و تا بابا اومد پیشت زدی زیر گریه و مامان رو میخواستی و من اومدم پیشت. کلی خوشحال شدی  و تا من رو دیدی گفتی "شی شی" و من هم شیر دادم خوردی.

دومین شب خیلی راحت تر بود. البته این بار هم شب زود خوابیدی و خیلی هم خسته بودی. اون روز رفته بودیم بیرون و شما بین ساعت 10 تا 11 صبح یه چرتی توی ماشین زده بودی و دیگه خوابت نمیبرد. این بود که ساعت 7 شب شام خوردی و 20 دقیقه به 8 خوابت برد.

ساعت 9.5 شب بیدار شدی و من اومدم پیشت و کلی به حضرت علی اصغر متوسل شدم که از من تقاضای شیر نکنی و الحمدلله فقط آب خوردی و خوابیدی. اون شب هم بابا پیش شما خوابید. ساعت 4 صبح بود که بیدار شدی. امشب دیگه تصمیم داشتم اگر گریه هات طولانی شد بیام که شما تا بابا رو کنار خودت دیدی جیغی سر دادی و آروم نمیشدی و من اومدم پیش شما. تا من رو دیدی طلب شیر کردی و من هم شما رو بغل کردم و با ذکر صلوات برای حضرت علی اصغر راهت بردم. دیگه به بابا گفتم که بره سر جای خودش بخوابه و خودم پیشت میمونم. آروم که شدی دیدم انگار خوابت نمیبره. قدرت خدا یه دفعه ای یه ضعف و گرسنگی به دل خودم افتاد و فهمیدم که گرسنه شدی. چون شب زود خوابیده بودی طبیعی بود. یه مقدار نون آوردم و همراه اب نصفه شبی نون خوردی. از نظر روحیه شکر خدا مشکل خاصی نداشتی. ساعت 5 بود که خوابت برد و من هم پایین تخت شما خوابیدم.

ساعت 7:30 بیدار شدی و اومدی پایین پیش من و شی شی خواستی و من هم گفتم باشه و یه مقدار استراحت کن تا بهت بدم و شما سرت رو گذاشتی روی ببعی و کنار من خوابیدی و یک ساعت بعدش کلا از خواب بیدار شدی و شیر خوردی.

شب سوم نه من و نه بابا کنارت نخوابیدیم و شما از 11:30 شب تا 7:30 صبح خوابیدی! 7:30 بیدار شدی و بهونه ی شیر گرفتی و من هم دادم و خوردی و خوابیدی تا ساعت 10 صبح!

شب چهارم هم همین طور بود و دیشب از ساعت 12:15 خوابیدی و 7:30 صبح امروز بیدار شدی. البته توی خواب یکی دوبار نق زدی ولی بیدار نشدی. از امروز صبح تصمیم گرفتم که برای این دو سه روزی که تعطیله و راهپیماییه و دورت شلوغه شیر بیدار باش صبح رو هم ازت بگیرم. برای همین صبح که بیدار شدی شیر ندادم بهت. اولش گریه میکردی و اشک میریختی که با ناز و نوازش ازت خواستم اشکاتو پاک کنی تا من غصه نخورم و سرت رو بذاری روی شونه ی من تا آروم بشی و بازهم با صلوات و توسل به حضرت علی اصغر شما رو راه بردم و شما روی شونه ی من خوابیدی. چند دقیقه بعد بیدار شدی و خواستی بری روی تخت خودت. دیگه هیچ اثری از بهونه گیری برای شی شی نبود. یه مقدار روی تختت غلت زدی و بعد از یه ربع سرت رو گذاشتی روی ببعی و خوابت برد ...


پ.ن: اول تصمیم داشتم شیر بیدارباش صبح و قبل از خواب ظهر رو که خیلی بهش وابسته ای رو از همه دیرتر بگیرم. ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که اتفاقا اونی که بهش وابسته تری رو باید زودتر بگیرم تا براش جایگزین داشته باشم که خیلی اذیت نشی!

  • مامان لیلا

سلام گل پسرم

دوازده روز از روزی که اقدام به گرفتن شما از شیر کردم داره میگذره. توی این مدت شیر روز و بعد از خواب عصرت رو قطع کردم. هرچند که هنوز هم ترک عادت نشدی و طلب میکنی از امشب تصمیم داریم شیر شبت رو قطع کنیم الان بابا محمود توی اتاق شما خوابیده تا اگه بیدار شدی کنارت باشه و من نیام تا من رو ببینی و دلت شیر مامان بخواد و من الان تنها روی تخت خودمون هستم و نگران از اینکه شما این شبها رو قراره چه طوری بگذرونی مطمینم که خدا خودش کمکت میکنه






  • مامان لیلا

سلام پسرم

نمیدونم دو تا رو تازه شناختی یا از قبل یاد گرفته بودی و الان به زبون آوردی اما چند روز پیش با دیدن دو تا تکه ی موز توی دست من، با هیجان گفتی "دوتا"

شب که داشتی با ماشینات بازی میکردی و دوتا ماشین دستت بود گذاشتی کنار هم . گفتی "دوتا"


و بعد از اون هر جیز دوتایی رو که بهت نشون میدادیم میگفتی! :)

  • مامان لیلا