محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

سلام پسر نازم

دیشب حوالی ساعت 4:30 یه صدای نقی ازت شنیدم و اومدم توی اتاقت و دیدم خوابی هنوز. خواستم کنارت بخوابم اما با خودم گفتم بذار بفهمه من کنارش نیستم و کم کم عادت کنه.

ساعت 5:30 بود که از خواب بیدار شدم یهو و دیدم شما کنار تخت من ایستادی و داری منو تماشا میکنی. تا بلند شدم بدو بدو رفتی توی اتاق خودت و روی بالشت روی زمین خوابیدی. جالب بود که روی لبهات هم خنده بود. و جالب تر که از من شی شی نخواستی! البته ده دقیقه ی اول.


خوشحال شدم از اینکه به راحتی قبول کردی که جدا بخوابی.

تا حدود نیم ساعت، شاید هم بیشتر داشتی این ور و اونور میشدی تا خوابت ببره. نمیدونم دقیقا کی خوابت برد چون من هم خوابم برده بود ؛)

  • مامان لیلا

سلام پسر عزیز مامان

فردا پنجم ربیع الثانیه و دوسال قمری شما به پایان میرسه.

تا دیشب خیلی شک داشتم در گرفتن شما از شیر، اما دیشب به یقین رسیدم که میخوام این کار رو انجام بدم. دیشب ساعت 12 خوابیدی و 3و نیم یه نقی توی خواب زدی و من اومدم توی اتاقت و همونجا خوابیدم. ساعت 4 و نیم بود که بیدار شدی و کلی گریه کردی! نمیدونم خواب بد دیده بودی یا خارش داشتی یا چه مشکلی اما حتی نمیگفتی که شیر میخواهی. خلاصه من هم بعد از کلی نوازش بلندت کردم و شیر دادم و آروم شدی و خوابیدی. موقع گذاشتنت روی تخت توی یه ارتفاع کم از دستم افتادی. احساس کردم داری سنگین میشی و من واقعا دیگه به این شکل توان شیر دادنت رو ندارم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کمر، دست و گردنم خیلی درد میکنه! و اینجوری بود که مطمئن شدم با همه ی ناراحتی ای که خودم از این کار دارم ولی باید انجامش بدم.

بعد از اینکه متوجه شدم امروز روز ولادت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی هست هم عزمم جدی تر شد و تماسی با بابا گرفتم و خواستم تا انار شیرین پیدا کنه و بخره و شب هم برنامه ی حرح بگذاریم تا از اونجا شروع بکنم.

یکی از دوستانم علاوه بر روش کتاب ریحانه ی بهشتی نوشتن سوره ی بروج و قرار دادن توی لباست رو توصیه کرد.

حالا بازهم در مورد ادامه ی جریانات اینجا خواهم نوشت :)


  • مامان لیلا

سلام پسرم

تقریبا سه ماه پیش بود، پایان  ماهگیت که من تصمیم گرفته بودم جای خواب شما رو مستقل کنم.

راستش اون زمان خیلی همکاری نکردی. وقتی شب ها بلند میشدی و میدیدی من پیشت نیستم خیلی گریه میکردی و میذاشتم روی تختت مدام حواست به این بود که من توی اتاقت  خوابیدم یا نه! برای همین هم خوابت نمیبرد و مجبور بودم دوباره برت گردونم به اتاق خودمون! من هم بیخیال شدم. چون واقعا نصفه شب مدام این اتاق و اون اتاق کردن برام سخت بود.

تا اینکه حدود یک ماه پیش، بابا محمود برای سفر اربعین رفت کربلا. شما مدتی بود سرما خورده بودی و تنها راه خوب شدن این سرماخوردگی این بود که جای گرم بخوابی! چون کف اتاق ما سرد بود و شما از ناحیه ی سر سرما میخوردی. این شد که من هم تصمیم گرفتم تا با شما توی اتاقت بخوابم. همون پنج روز باعث شد تا شما به اتاق خودت به خوبی عادت کنی.با اومدن بابا شما دوباره به اتاق ما برگشتی اما خوب این بار هم بدقلقی میکردی.

با کمک بابا نعنوی تختت رو برداشتیم و تختت رو به حالت نوجوان تغییر دادیم! از اون شب من و شما و بابا توی اتاق شما خوابیدیم. بعد از چند شب بابا به اتاق خواب خودمون رفت! میگفت جاش توی اتاق شما تنگه. دیگه من و شما باهم میخوابیدیم. شما روی تختت بودی که حالا از عرض  سانتی اضافه شده و راحت تر میخوابیدی. من هم روی زمین میخوابیدم.

خلاصه چند شبی هم به همین منوال گذشت. الان فکر میکنم دو هفته شده باشه که من هم اتاق شما رو ترک کردم و شما تنها میخوابی. البته بعضی شبها بهونه میگیری و من رو پیش خودت نگه میداری. در اینجور مواقع از تختت میای پایین و کنار من میخوابی.


فقط چند تا نکته وجود داره:

اولیش اینکه از اولین شبی که تصمیم داشتم تنها بخوابونمت قبلش توی یه مکالمه ای با بابا که شما هم حضور داشتی گفتم که اگر محمدمهدی شب بیدار بشه و ببینه من نیستم کنارش گریه نمیکنه و فقط من رو صدا میکنه تا زود برم پیشش!


دومیش اینکه شبهای اول اصلا نفهمیدی من پیشت نیستم و تا بیای با گریه هات از خواب بیدار بشی من میومدم بالای سرت.


سومیش اینکه پایین تخت شما برای خودم هم جا میاندازم و بعضی وقتها اونجا خوابم میبره! به دو دلیل یکی اینکه وقتی نصفه شبها بیدار میشی و شیر میخوری یه مقدار غلت میزنی تا خوابت ببره و به این راحتی ها خواب نمیری. دوم هم اینکه بعضی وقتها شده از تختت افتادی پایین و اینجوری روی زمین نمیفتی :)

  • مامان لیلا

سلام پسرم

بالاخره این بافتنی مامان برای پسر دقایقی قبل تموم شد! فکر میکنم بتونی برای سال بعد هم بپوشی :دی




برای بافت این سرهمی حدود ده روز وقت گذاشتم! البته یه قسمت زیادیش رو مامان جون کمک کردن و برام بافتن :)

ضمن تشکر ویژه از خانمی و مامان جون! برنامه ی بعدیم اینه که برم و پارچه بخرم و برای تشک جدیدت ملحفه بدوزم :دی


راستی دیروز رفته بودیم استخر! بعد از مدت ها. حدود 45 دقیقه توی آب بودیم و شما چسب مامان بودی! به جز زمانی که مینشستی لب استخر و از من میخواستی تا دستت رو بگیرم و بپری توی آب.بعضی وقتها هم میگفتی دستت رو ول کنم تا خودت بپری!! اما جرات نمیکردی.


این هم از آقا پسر من که هرجا بره و جارو ببینه شروع میکنه به جارو کشیدن!


محمدمهدی خسته برگشته از استخر

  • مامان لیلا

سلام عسلی!

اول از همه برم سراغ دایره المعارفت!

امروز فکر میکنم سومین یا چهارمین جمله ی واضحت رو گفتی.

اولیش یه جمله ای بود بدون فعل : "مامان شی شی" تقریبا توی 17 ماهگی گفتی.

دومیش "مامان کجایی" بود. حدود 21 ماهگی گفتی

سومیش " آب بده" که فکر نمیکنم هنوز یک ماه از گفتنش گذشته باشه.

و امروز در کمال بلایی جمله ی "دستمو خوردم"!

قضیه هم از این قرار بود که از پارک اومده بودیم خونه و شما حسابی با سرسره و سنگ و کامیونت بازی کرده بودی و خیلی کثیف شده بودی! حالا بماند که با چه دنگ و فنگی برت گردوندم به خونه اما دستت حسابی کثیف بود و مدام میگردی توی دهنت. من هم هی با شوخی و بازی میگفتم نخور. وقتی رسیدیم خونه و قبل از اینکه دست و صورتت رو بشورم و میخواستم لباسهات رو عوض کنم دوباره همون کار رو تکرار کردی. من روم رو کردم اون طرف که مثلا نمیبینم! اومدی صدام کردی و در جوابم با شیطنت تمام گفتی "دستمو خوردم"!


کامیونی که توی سربالایی ما هولش میدادیم و توی سرازیری خودش برمیگشت پایین

  • مامان لیلا

سلام عسلم!

عیدت مبارک باشه.

امروز روز ولادت پیامبرمونه.

هفته ای که گذشت  به من و شما خیلی خوش گذشت! آخر هفته ی پیش رفته بودیم قم برای عروسی دخترعمه ی بابامحمود. هوای تهران خیلی آلوده بود و من و بابا تصمیم گرفتیم که به خاطر شما من و شما بمونیم قم. البته از شانس ما دو روز اول هفته هوای تهران به شدت خوب بوده! و درست از دوشنبه شب که ما رسیدیم تهران هوا شروع شد به آلوده شدن. اما خوب موندن من اونجا فواید زیادی داشت و یکیش این بود که سرهمی ای رو برای شما شروع کردم به بافتن و تا جاهای خوبیش رو هم پیش رفتم.

شما اونجا کلی با عمه ها رفیق شده بودی و انس گرفته بودی. تا جاییکه وقتی میدیدی عمه لیلا داره با نیکا بازی میکنه کلی رفته بودی توی خودت و حسودیت شده بود انگار. بالاخره عمه لیلا برای شما شده بود "عمه جونا" و عمه زینب رو هم "عمه ای" صدا میزنی.

توی این سفر من اولین بار بود که از شما حرکت هل دادن یه بچه ی دیگه رو دیدم و خیلی تعجب کردم.

دو تا کلمه ی جدید رو توی این سفر یاد گرفتی. عسل و عسلی که معادل عسلم هستش و با یه صدای نازک تکرارشون میکنی.


بگذریم. امشب به عنوان شادی شب عید تصمیم گرفتیم بریم یه جایی که به شما خوش بگذره. یاد پیشنهاد خاله مریم افتادم و رفتیم کیدزلند. جای خوبی بود و به شما خوش گذشته بود. اما چندتا نکته در موردش وجود داشت. اولیش این بود که شما بدون من نمیرفتی سراغ اسباب بازی ها و بازی نمیکردی. البته از بچه بزرگترها هم میترسیدی و نزدیکشون نمیشدی. اگر هم میخواستی بدون من بری طوری نبود که من بتونم رهات کنم و باید حتما مراقبت میبودم. غذاهاش هم همه فست فود بود و برخلاف اون چیزی که توی سایتش نوشته به نظر من اصلا به درد شما نمیخورد و بیشتر به درد بچه های سه سال به بالا میخوره. برای همین شما گرسنه موندی و وقتی برگشتیم خونه غذا خوردی.



رفته بودی توی یه خونه و هیچکس رو راه نمیدادی


اولش میترسیدی بری، چند دقیقه ای بچه ها رو نگاه کردی

و وقتی خلوت شد دل رو زدی به دریای توپ


پ.ن: این پست رو همون شب که برگشتیم برات نوشتم اما انقدر خسته بودم که فرصت ویرایش و ارسالش رو نکردم :)



  • مامان لیلا

سلام عزیز دل من

مامان به عنوان اولین بافتنی برای شما شال گردن بافت!

داستان از اینجا شروع شد که چهارشنبه ی گذشته، صبح، هوا خیلی خوب و تمیز بود. شب قبلش بارون اومده بود و هوا رو حسابی لطیف کرده بود. من هم تصمیم گرفتم شما رو ببرم پارک. کت و کلاه به تن کردیم و رفتیم. روی تاب و سرسره ها آب جمع شده بود که با دستمال تمیز کردم. شما کلی از تاب بازی کیف کردی. این اولین بار بود که انقدر از نشستن روی تاب پارک خوشحال بودی و پایین نمیومدی. بعدش سرسره و بعدش هم توی پارک دویدیم. اما خوب از اون طرف هم باد میومد و بینی شما قرمز شده بود و لپات سرخ. یه کت و کلاه بنفش داری که مامان جون برات دوخته و خیلی هم خوبن. من هم تصمیم گرفتم برم و برات کاموا بخرم و خودم شال گردن ببافم. عصرش از خانمی خواستم تا بیاد خونمون و سر انداختن رو یادم بده و خلاصه اینکه تا دیشب این شال گردن 48 سانتی متری شما تکمیل شد و امروز هم براش دکمه دوختم و نخ های اضافیش رو قیچی کردم! یه فرق اساسی که این شال گردن با بقیه داره اینه که به اندازه ی دور گردن شماست فقط و دکمه میخوره! این پیشنهاد رو خاله زهرا داد بر اساس این تجربه که کلی شال گردن این جا و اون جا گم کرده!



حالا بازهم برات کاموا گرفتم تا این هفته که رفتیم قم با راهنمائی مامان جون برات سرهمی ببافم.



چند روز بعد، شالگردن در گردن پسر



  • مامان لیلا

سلام پسرم

من و شما از اربعین کربلای امسال جا موندیم و بابا رفت. ما هم به تلافی این جاموندن رفتیم پیاده روی تا حرم شاه عبدالعظیم. بیشتر از 9 کیلومتر پیاده روی کردیم. از ساعت 11:30 شروع کردیم و ساعت 1 رسیدیم به حرم. تا 500 متری حرم رفتیم که شما توی کالسکه بیهوش شدی و مسیر هم خیلی شلوغ بود. به من گفتن اگه بری نمیتونی بری توی حرم و برگرد. من هم سلامی از دور دادم و برگشتم. یه ماشین دربست گرفتم و تا دم ماشین اومدم و رفتیم خونه ی دایی پرویز برای شله زرد اربعین.



محمدمهدی سر حال در ابتدای مسیر


محمدمهدی ای که خودش میخواست سربندش رو ببنده

  • مامان لیلا

  • مامان لیلا

سلام پسر مامان

هفته ی پیش در یک اقدام ضربتی! مامان رو گذاشتی پشت در خونه! من موندم توی راهرو، بدون حجاب(!) و بدون کلید و درب هر دوتا خانه هم بسته! با سلام و صلوات به تمام طبقات ساختمان رفتم، زنگشان را میزدم و پشت دیوار قایم میشدم که مبادا آقایی در را باز کند و من رو بی حجاب ببینه. اما انگار هیچکس در این آپارتمان ده واحدی جز من و شما نبود.

مجبور بودم بروم و زنگ همسایه ی کنار دستی در کوچه را بزنم. میدانستم خانواده ی خوبی هستند. خلاصه با کلی ترس و خدا خدا کردن از اینکه نامحرمی ما را بی حجاب نبیند، رفتم زنگ خانه ی همسایه را زدم و دویدم داخل خانه پشت ستون. خانم همسایه که آیفون را برداشت تقاضای چادر کردم و بنده ی خدا درب خانه شان را زد و گفت که بیا داخل و برایم چادر آورد. چادر را که به سر انداختم بغضم گرفت و نگران شما شدم که در خانه تنهایی. وقت اذان بود و هرچه به بابا محمود زنگ میزدم جواب نمیداد. خلاصه با خانمی تماس گرفتم و خانمی هم با خاله زهرا و باباجون و اونها هم رفتند دنبال کلیدساز.

من با گوشی همراه خانم همسایه برگشتم پشت درب خانه تا شما از تنهایی نترسی. بالاخره بابا تلفنش را برداشت و قرار شد بیاید خانه و در را برای ما باز کند.  در این فاصله شما شروع کردی به گریه کردن. برای اینکه آرامت کنم و حواست را پرت کنم خواستم تا کامیون بزرگی را که روز قبلش خانمی برایت خریده بود بیاوری و بروی رویش شاید بتوانی در را باز کنی. اولش کمی برایت سخت بود و کامیون به این طرف و آن طرف گیر میکرد و گریه میکردی اما سعی خودت را کردی و در نهایت در را باز کردی! همون موقع خاله زهرا هم رسید و کلی قربان صدقه ی شما پسر باهوش رفت.

تا شب کارمان در آمده بود و شما مدام میخواستی تا در را باز کنی.

نگته ی جالب اتفاق فردای آن روز بود! صبح شما خواب بودی و من خواستم تا چند وسیله ببرم و داخل ماشین بگذارم. تا از در رفتم بیرون و در را بستم دیدم که کلید همراهم نیست! اما این بار نگران پشت در ماندن نبودم چون شما بلد بودی در را باز کنی. فقط مشکل اینجا بود که شما خواب بودی. خلاصه اینکه دقایقی را صبر کردم و تصمیم گرفتم بیدارت کنم. ساعت 9:30 بود و یک ساعت دیگر باید میرفتیم مدرسه. انقدر زنگ در را زدم تا شما بیدار شدی از خواب. فدای پسر بشوم که خوابالو خوابالو آمدی و گامیونت را زیر پایت گذاشتی و برای مامان در را باز کردی.

حالا در خانه هروقت کسی می آید پشت در، شما باید بروی و در را برایش باز کنی. البته با همین شیوه ی کامیون.


عکس این نوشته باشد طلب شما تا برایت بگذارم

  • مامان لیلا