محمد مهدی

نوشته هایی برای پسرم

نوشته هایی برای پسرم
پیوندها

۵۴ مطلب با موضوع «سال اول» ثبت شده است

سلام گل مامان

میبینی اصلا فرصت نمیکنم بیام و برات بنویسم؟! آخه انقدر که شما بلا شدی. پرجنب و جوش و سرحال. اصلا اجازه نمیدی مامان تکون بخوره وقتایی که بیداری. میگی همش کنار من بشین و من بازی کنم. تلفن که حرف میزنم مدام گریه میکنی و می خواهی تلفن رو از دستم بگیری. موبایل هم که دیگه بدتر. تلویزیون رو خیلی روشن نمی تونم بکنم چون نگران میشم که چشمای گل پسر من ضعیف بشه. تازه بعضی از وقتایی هم که روشن می کنم شما شاکی میشی که چرا به شما توجه نمی کنم. کافیه بخوام برم توی آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم. شما جیغ و داد راه میندازی. کتاب هم بخوام بگیرم دستم و بخونم شما سر میرسی و از دستم میگیری و کاغذهاش رو پاره پاره میکنی و می خوری! خلاصه اینکه اکثر وقت ها ما نشستیم و داریم در و دیوار رو تماشا میکنیم و شما بازی می کنی و البته هروقت خودتون صلاح بدونید با شما هم بازی میکنیم :)

حالا متوجه شدی چرا فرصت نمی کنم برات بنویسم؟ چون زمانهایی که خوابی انقدر کار نکرده دارم که اول میرم تا اونها رو انجام بدم.

بگذریم.

12 روز دیگه شما یک سالت تموم میشه و من روزشماری میکنم برای رسیدن روز تولدت. این ماهی که گذشت رشد خیلی سریعی داشتی. هر روزش داری بزرگتر از روز قبل میشی. حرفامونو خوب میفهمی. بازیا رو خوب میفهمی. یه جورایی شعورت خیلی رفته بالا ؛)

هفته ی قبل رفته بودیم قم. اول که وارد شدیم شما خیلی غریبی میکردی و چسبیده بودی به مامان و پیش هیچکس نمیرفتی. اما کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی کردن. تا اینکه باباجون اومد خونه و شما هم پریدی بغلش و طبق معمول خودتو براشون شیرین کردی.

جونم برات بگه که کلی راه رفتنت تقویت شده بود. البته برای راه رفتنت میخوام یک پست جداگانه بذارم.

خلاصه اینکه ما پنجشنبه شب رفتیم قم. جمعه عصر رفته بودیم مهمونی و در راه برگشت که بابامحمود همراهمون نبود و من داشتم رانندگی میکردم و شما بغل عمه سکینه بودی شروع کردی به گریه کردن. خوابت گرفته بود و بغل مامان رو میخواستی. هرچی شعر خوندم و سعی کردم آرومت کنم نشد و اشکی بود که میریختی. خلاصه کشیدم کنار و عمه نشست پشت فرمون و شما توی بغل مامان شیر خوردی و خوابت برد. حوالی ساعت 8 بود که خوابیدی و تا شب که می خواستیم برگردیم تهران هم بیدار نشدی و تا فردا صبح ساعت 10 خواب بودی.

از روز یکشنبه تهران برف شدیدی گرفته. دیروز مدرسه ها تعطیل شده بود و ما همراه خاله زهرا برای نهار رفتیم خونه ی باباجون. شما هم اونجا کلی راه رفتی و کلی شیرین کاری کردی. رابطه ی شما هم با بابای من مثل بابای بابامحمود خیلی خوبه. غلش میری و دیگه حتی بغل من هم نمیای! خاله زهرا کلی شما رو میچلوند و جیغت رو درمیاورد. علی پسرخاله هم هروقت میومد سمتت جیغ میکشیدی. آخه مدام فشارت میده و مدل پسرونه باهات بازی میکنه ؛) اما از دختر خاله ات بگم که بازی مورد علاقه ی شما هل دادن روروئکه و ریحانه ی طفلی هم پا به پای شما روروئک رو میگیره که یه وقت لیز نخوره و شما بخوری زمین.




  • مامان لیلا

سلام نازنینم

 21 روز دیگه تا یک ساله شدن شما مونده. الحمدلله مشکلاتی که این مدت باهاش درگیر بودی خیلی کم شده. اما این روزا درگیر دندونهای جدیدی. من هم روزی چندبار روی لثه هات دیفن هیدرامین میزنم تا هم دردشون کمتر بشه و هم کمک بشه که زودتر دندونات در بیاد. این رو خانم دکتر صرافان، طب سنتی، بهم گفت.

حالا که کمی از عمده ی مشکلاتت حل شده در فکر اینم که خوابت رو تنظیم کنم. فعلا برنامه ات اینجوریه که شب هر ساعتی که خوابیده باشی صبح از ساعت 9:30 ، 10 بیدار میشی و عصرها هم حدودای سه ساعت می خوابی. خوابیدنت به این بستکی داره که کی شربت سیتریزنت رو بخوری. اگر همون موقعی که میخوری تا یک ربع بعدش موفق به خوابوندنت شدم که خوشبخت روزگارم! در غیر این صورت نمیدونم چه تغییرات فیزیکی ای در بدنت رخ میده که تا یک ساعت و نیم بعدش بیداری و ورجه وورجه میکنی و البته بعدش بیهوش میشی. خاله زهرا میگه این داروها مُخِل خوابن.

این روزا داری مقدمات راه رفتن رو یاد میگیری. بدون اینکه دستت رو بگیری به جایی سعی می کنی بایستی. گهگاهی قدمی بر میداری. یاد گرفتی در حالیکه روی پاهات ایستاده ای سرت رو بذاری رو زمین و منحنی بسازی!

پریروز برای اولین بار بدون کمک کسی و خودت به تنهایی از روی مبل اومدی پایین.

دیروز مامان مهمون داشت. خاله سارا و خاله زهرا، از دوستان قدیمی مامان، اومده بودن خونمون برای نهار. من هم خیالم راحت بود که چند روزیه که راه آشپزخونه رو با صندلی بستم و شما نمیتونی بیای و من با خیال راحت کارهام رو انجام میدم. اما شما به عشق جاروبرقی! از روی صندلی مَلَّق زدی و خودتو انداختی توی آشپزخونه! بعد از اون هم یاد گرفتی که صندلی رو هل بدی و از کنارش راه باریکی برای خودت درست کنی و بیای داخل! و خلاصه اینکه کار من در اومد.

مهمونا که رفتن یه تیکه از انارهایی که برای مهمانها پوست کنده بودم رو نمی دونم از کجا کش رفتی و شروع کردی به خوردن. خیلی بامزه می خوردی. دونه ها و پوست و همه چی رو باهم گاز میزدی. اما بعد از تموم شدنش تمام سر و صورت و لب و دندونا و زبونت سیاه شده بود!


این عکس ها هم از جمله مکان های مورد علاقه ی شما گرفته شده.




  • مامان لیلا

این روزها که میگذرد تو دوباره برای من متولد میشوی ....

و هیچ لحظه ای را با لحظه ی تولد تو عوض نخواهم کرد که از دیدن لحظه لحظه ی فیلم آن سیر نخواهم شد ...

  • مامان لیلا

محمدمهدی من در دومین روز از دوازدهمین ماه زندگیش وقتی که از حمام اومده بود



عکس مربوط به دیروز می باشد

  • مامان لیلا

و امروز دوشنبه، سی ام دی ماه، اولین روزی بود که شما اولین قدم های جدیت رو بدون کمک دیگران برداشتی و راه رفتی. البته قبلا در حد یکی دوتا قدم رفته بودی ولی امشب دوبار تا پنج قدم برداشتی. دفعه ی اول می خواستی به سمت من بیای و دفعه ی دوم به سمت بشقاب غذای بابا ؛)

  • مامان لیلا

سلام مهربون مامان

الان دو روزه که دیگه راحت میتونی غلت بخوری. البته هنوز درحال تمرین کردنی. بعضی وقت ها می خوای از جات بلند بشی ولی نمی تونی و دمر میشی. برای همین هم کلی ناراحت میشی و گریه می کنی. :)

دیگه خیلی خطرناک شدی. نمیشه تنهایی گذاشتت روی تخت. پریشب نزدیک بود از روی تخت بیفتی. البته بابا محمود کنارت بود و داشتید با هم بازی میکردید. انقدر لگد زده بودی و غلت زده بودی که از اونور تخت اومده بودی اینورش. سرت به سمت بیرون تخت بوده و تا داشتی لیز می خوردی به سمت پایین بابا پاهات رو گرفته.

همون شب روی تخت دراز کشیده بودی و اطرافت رو بالش و پتو گذاشته بودم به خیال خودم که نمیفتی. بعد چند دقیقه صدای جیغ و دادت رفته بود هوا و من احساس کردم که از لای پتوی چیزی داره صدات میاد. دستم بند بود و نمی تونستم بیام سراغت. بابا اومد سراغت و دید انقدر وول خوردی پتو رو پیچیدی دور خودت و یه غلت دیگه بزنی از تخت میفتی پایین!

خلاصه اینکه باید خیلی مراقبت باشیم.


عزیز دل مامان، شما اولین ماه رمضون عمرت رو داری سپری می کنی. این ماه رمضون برعکس سال گذشته به مامان خیلی داره خوش میگذره. چون شما رو داره :)

پریشب افطار خونه ی خاله نسرین دعوت بودیم. خاله فرنی درست کرده بود. سر سفره ی شام که نشستیم تصمیم گرفتم یه خورده به شما بدم. انگشتم رو زدم توی فرنی و دادم خوردی. آخ که با چه ولع و اشتهایی انگشت مامان رو میک میزدی. خاله خواست با قاشقت بهت بده اما نخوردی :دی سه تا انگشت فرنی خوردی و انگار خوب سیر شده بودی :)


ضمنا می خوام کم کم شروع کنم شبا تنهایی بخوابونم روی تختت تا خودت خوابت ببره. دیشب این کار رو کردیم. نیم ساعتی وول خوردی و بعدش خوابت برد.


  • مامان لیلا

سلام میوه دل مادر

امروز در 143 روز از روزی که شما به این دنیا اومدی میگذره. به عبارتی 4 ماه و 21 روز و به عبارت دیگه 20 هفته و سه روز.

دیروز ظهر برای فرار از پشه ها از خانمی و باباجون خواستیم که بیان دنبالمون و ما رو ببرن خونشون! حضور ما باعث شد که شب بقیه هم بیان اونجا. همه میگفتن که با کله ی کچل خیلی خوشگل شدی. به جز علی!


امروز در یک اقدام کمکی از سوی مامان انگشت شستت رو کردیم توی دهنت! خیلی باحال بود.


بذار یه نکته ی جالبی رو برات بگم که به عمق آدمیت خود فسقلیت پی ببری! حدود دو سه هفته پیش جای تخت شما رو با هزار دنگ و فنگ با جای تخت مامان و بابا(به تنهایی) عوض کردم. چندتا دلیل هم داشتم. بیشتر این دلیلا بخاطر خودت بود. از جمله باد کولر و سر و صدا. تختت رو گذاشتم کنج اتاق که مثلا راحت تر بخوابی. اما دریغ از یک شب که با آرامش بخوابی و بذاری مامان هم بخوابه. در طول روز که حتما باید روی تخت ما می خوابیدی تا خوابت خواب بشه! از خواب که بیدار میشدی جیغ و داد و گریه بود و خواب رفتن در بغل مامان! خلاصه اینکه پریشب دوباره تختها رو برگردوندیم سر جاش(این بار با کمک بابا) الان نه تنها دو شبه که راحت می خوابی. بلکه در طول روز هم بدون هیچ مشکلی روی تخت خودت می خوابی. یکی دوبار هم که خواستم روی تخت خودمون بخوابونمت ناراحت شدی!!! خلاصه اینکه برای خودت شخصیتی هستی و ما خبر نداریم انگار!


عکس روز

خیلی سعی کردم در حالت بیداری یه عکس مناسب ازت بگیرم اما نشد

  • مامان لیلا

پسر عزیز مادر

دیروز رفتیم دیدن نی نی خاله مریم که پریشب به دنیا اومده بود. زهرا خانم خوشگل که وزن موقع تولدش دقیقا مثل وزن موقع تولد شما بود. دو کیلو و دویست و هشتاد گرم. یاد روز اولی که شما به دنیا اومده بودی افتادم و اومدم عکسای اون روزت رو دیدم. خیلی خوشحالم که از روز تولد شما به حد کافی عکس و فیلم دارم :)


محمدمهدی من، دیشب بابا در یک اقدام انتحاری موهای سر شما رو ماشین کرد! بعدش که دیدیم خیلی داری اذیت میشی تصمیم گرفتیم ببریمت حمام و با تیغ بتراشیم. الهی قربونت بشم پسرم که خیلی اذیت شدی. آخرش هم یه تیکه های کوچولویی روی سرت این طرف و اون طرف جا موند. راستش من اصلا کله ی کچل دوست ندارم. به نظرم اصلا خوشگل نشدی برای همین خیلی ناراحتم :(

از حمام که اومدی بیرون خیلی خسته بودی. چشمات قرمز قرمز شده بود. شیر که خوردی یه ذره بازی کردی و بعدش خوابوندمت. نیم ساعت بعد بیدار شدی اما انقدر خسته بودی غر میزدی. توی بغل مامان خوابت برد و یه دو ساعتی خوابیدی. حوالی ساعت 11 برای شیر خوردن بیدار شدی و دیگه خوابت نبرد اما خیلی خیلی خسته و خواب آلود بودی. آشغال هم بود که مدام از گوشه ی چشمات بیرون میومد. شکر خدا زود خوابیدی. اول شب پیش خودم خوابوندمت چون خیلی دلم از بلایی که سرت آورده بودیم برات سوخته بود و فکر کردم که به محبت نیاز داری. تا ساعت 2 که بیدار بشی و شیر بخوری پیش خودم بودی و بعدش گذاشتم روی تخت خودت. می خواستی غلت بزنی و کنار مامان جات تنگ شده بود :)


کچل

محمدمهدی خسته ی مامان بعد از حمام


امروز صبح حوالی ساعت 9 که از خواب بیدار شدی قرمزی چشمات تقریبا رفته بود اما خستگی بود که توی چشمای قشنگت موج میزد.  :)


راستی پسرم دیروز یه حرکتی ازت دیدم! روی زمین خوابیده بودی پایین مبل. رومبلی رو می گرفتی و خودت رو بهش آویزون میکردی و می خواستی بلند شی. اما نمی تونستی. با این وضعیت پیش بری فکر کنم از ماه دیگه بشینی و چهاردست و پا هم بتونی راه بری :)





  • مامان لیلا
سلام عزیز دلم.
توی پست قبلی برات نوشته بودم که تونستی غلت بزنی. این غلت زدن دیگه شده برات یه کار همیشگی! تا میذارمت روی زمین شروع میکنی به غلت زدن. فعلا نمی تونی به حالت قبلی برگردی . وقتی غلت میزنی می خوای سینه خیز به سمت جلو حرکت کنی اما نمی تونی. هنوز یاد نگرفتی که باید با کمک دستات اینکار رو بکنی، برای همین شورع می کنی به ناراحتی کردن. انقدر صورتت رو به زمین میمالی که بتونی بری جلو که لپات گل انداختن! نکته اینجاست که وقتی برت میگردونم صورتت هم خیس خیسه و نمیشه بوست کرد :دی
از مسائل دیگه ای که باهاش دست و پنجه نرم می کنیم غلت زدن شما توی خوابه. خیلی دوست داری روی شکم بخوابی. اولین بار این حرکت رو پنجشنبه ی پیش کردی. توی خواب وقتی روی شکم میشی طبیعتا نمیتونی برگردی و شروع می کنی به ناراحتی. توی روز باهاش کنار میام اما شبا خیلی لجمو درمیاری. چون تا برت میگردونم دوباره غلت میزنی و میری روی شکم :دی





- دیروز رفتیم پیش آقای دکتر، وزنت 7 کیلو بود و قدت 64 سانتی متر. شکر خدا همه چیز اکی بود.

- امروز برای اولین بار غذایی غیر از شیر مامان خوردی. عصاره ی بادوم! البته خیلی خوشت نیومد. با شیشه که نمی خوردی. با قاشق هم نصفش رو می ریختی بیرون و نصف دیگشو می خوردی.
  • مامان لیلا

- امروز برای اولین بار تونستی غلت بزنی! از دیروز یه چندباری تلاش کرده بودی تا بتونی غلت بزنی اما نتونسته بودی. امروز هم وقتی دیدم داری تلاش می کنی کمکت می کردم تا این حرکت رو انجام بدی. فقط مشکل اینجا بود که دستت زیرت گیر میکرد که مامان برات درش میاورد. هربار که این کار رو میکردی مامان هم کلی تشویقت می کرد. تا اینکه بالاخره بدون کمک مامان خودت برگشتی و دمر شدی. اولش شروع کردی غر زدن اما تا مامان شروع کرد به تشویق کردنت خندیدی و فهمیدی که حرکت خاصی کردی :)


- انقدر درگیر واکسنت شده بودم که یادم رفت برات بنویسم.درست از روزی که چهارماهت تموم شد با دستات پاهات رو میگیری و بعضی وقتا باهاشون حرف میزنی :دی امروز دیدم داری تلاش می کنی پات رو ببری نزدیک دهنت.



- این روزا خوابت حسابی بهم ریخته. تقریبا هربار بعد از یه گریه ی شدید خوابیدی. نمی دونم چی شده اما هر نیم ساعت یه بار بیدار میشی و شروع می کنی به گریه کردن. بغلت که می کنم حتما باید راهت ببریم تا دوباره خوابت ببره. کلا اوضاع همینجوریه. فقط دیشب اونهم احتمالا چون از تفریح دماوند خیلی خسته شده بودی هر دو ساعت بیدار میشدی و شیر می خوردی و دوباره می خوابیدی.


- پسر عزیز مادر، دیروز دماوند که بودیم یه اتفاقی که اصلا خوب نبود افتاد! شب شده بود و شما توی هال خونه خواب بودی. آخه کم کم داشتیم وسایلمون رو جمع و جور می کردیم که برگردیم. من و بابا و باباجون و عمورضا توی بالکن نشسته بودیم و چایی می خوردیم. البته از پنجره ی بالکن شما رو می دیدم. یه دفعه ای با یه نیمچه گریه از خواب بیدار شدی و خاله دوید اومد سمتت و دید که داری دست و پا میزنی. خواست پستونکت رو بذاره توی دهنت که دید نمی تونی مک بزنی. من هم با صدای گریه ی شما بلند شدم که بیام پیشت. یه دفعه ای دیدیم که رنگ صورتت کبود شد. آب دهنت رو نتونسته بودی قورت بدی و پریده بود توی گلوت. خاله سریع شما رو بلند کرد و من هم محکم زدم پشتت. خاله هم همینطور. قربونت بشم که نفس مامان هم بند اومده بود. خاله نگاهی به صورتت انداخت و گفت خطر رفع شد اما شما گریه نمی کردی. انگاری شوکه شده بودی. بعد از مدتی یهو زدی زیر گریه. خاله شما رو داد بغل منو شما گریه ات شدید شد. یه خورده بهت شیر دادم و آروم شدی اما تا یه ساعت بعدش هنوز بیتاب بودی. خاله امروز زنگ زد تا حال شما رو بپرسه. گفت دیشب همش خوابای بد میدیده. من خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که شما سالمی و دعا کردم خدا همه ی بچه ها رو برای ماماناشون صحیح و سالم نگه داره.


  • مامان لیلا